داستان شانزدهم

چند سال پیش ماجرایی را جناب خسروی، دوست گرامی و گرانقدرم به نقل از یکی از آشنایان برایم تعریف کرد که خیلی بامزه و خنده دار بود. سال ها گذشت و گاهی به این فکر بودم که چطور می شود از آن داستان کوتاهی بیرون کشید. دو سه روز تعطیلی گذشته، ناگهان طرحی به فکرم رسید و داستان «شب خنده آتشین» زاده شد. امیدوارم خنده ای هر چند کوچک بر لبان شما جاری کند. اگر نقد کنید و دیدگاه تان را ارائه نمایید که خیلی هم خوب است.

شب خنده آتشین

در شبی از شب‌های زمستان که چند روزی از شب چله گذشته بود، زیر کرسی نشسته بودیم. بخار آب جوش فضا را پر کرده بود. برف سنگینی باریده بود و هنوز هم می‌بارید. جای شما خالی!! روی کرسی انواع تخمه و خشکبار داشتیم. کامران گفت: اسی خوابت نبره! کجایی! قراره یکی از دوستام بیاد بهتون معرفی‌اش کنم. خیلی باحاله. بچه با عشقیه.

اسماعیل که انگار روز سختی را پشت سر گذاشته بود گفت: کامی بی‌خیال! کی رو دعوت کردی. خودمون بودیم دیگه.

- نه سخت نگیر. شب درازه. بگذار بیاد. یه کاری می‌کنه خوابت بپره.

در حالی که تخمه می‌شکستم،گفتم: حالا اسمش چی هست؟ کامران گفت: بابک اما ما بابی صداش می‌کنیم.

- بنده خدا توی این هوا چه جوری می‌خواد بیاد؟

- اون این چیزا حالی اش نیست. میاد.

اسماعیل دراز کشید و گفت: کامی! سلجوقی گفت همه معلم ها فردا باید نیم ساعت زودتر بیان مدرسه ، برای اولیا جلسه داریم. کاش زودتر می‌خوابیدیم برای فردا.... من یه چرتی می‌زنم تا بابی‌ات بیاد!

صدای زنگ در بلند شد. کامران گفت: خودشه. اومد.

در که باز شد یک آدم برفی وارد اتاق شد. بابک تپلی و قد کوتاه بود. یک آدم برفی تپل و کوتوله. مثل بید می لرزید.

- سسلام بچه هااا. چقدد سرده. کامییی چایی بریز. یخ زدددم...

هر کدام یک طرف کرسی نشسته بودیم. یک برگه زردآلو درشت و عسلی برداشتم وگذاشتم گوشه لپم و گفتم: خب! آقا بابک چه خبر؟ کامران خیلی از شما تعریف می کنه.

بابک یک مشت آلبالو خشک برداشت و توی دهنش ریخت و گفت: راست می گه. خیلی باحالم!

اسماعیل یک دفعه خمیازه بلندی کشید و چرتش پاره شد. کامران گفت: اسی ساعت خواب! کجایی بابا؟ بلند شو یه چایی داغ بهت بدم خوابت بپره. مثل اینکه کرسی بدجور گرفتت.

ناگهان برق رفت. همه جا تاریک شد. کامران گفت: ای بدشانسی! .... اما نه خیلی هم بد نشد. برم چراغ گردسوز رو بیارم روشن کنم. امشب هم شبی می شه برای خودش...

نور گردسوز روی کرسی و صورت ما رو روشن کرده بود. یخ بابک باز شده بود و یک ریز می خورد و وراجی می کرد. کامران گفت: بابی اینقدر چرت و پرت نگو. یک ماجرای باحال تعریف کن بخندیم. راستی اون ماجرای ماشین ات رو برای رهام و اسی تعریف کن. خیلی باحال بود...

- آهان! ماشین رو می گی. خیلی هم باحال نیست اما باشه. می گم. بلند شو یک چایی دیشلمه بریز تا گلوم باز شه و براتون تعریف کنم.

بابک با آب و تاب، همانطور که چای داغ را هورت می کشید ادامه داد: بچه ها! چند ماه پیش با ماشینم رفته بودم تهران، چهارراه مولوی خرت و پرت بخرم. ماشین رو توی یکی از کوچه های نزدیک چهارراه پارک کردم. رفتم تو بازار و شروع کردم به گشتن و قیمت گرفتن....

یک دفعه چای تو گلوی بابک پرید و سرفه اش گرفت. داشت خفه می شد که کامران به دادش رسید و با چند تا مشت به کمرش مشکل برطرف شد. حالا که برق رفته بود اسماعیل بیشتر خواب بود تا بیدار؛ اما گوشش به بابک بود. من هم بدجور اسیر تخمه آفتاب گردان شده بودم. کامران هم با لبخند بامزه ای از ما پذیرایی می کرد.

- خب! کجا بودیم؟! آهان! آره! گشتم و گشتم. چند ساعتی بازار بودم. کارم که تموم شد رفتم مترو! و سوار مترو تهرانپارس شدم و با خطی ها اومدم دماوند....

کامران پقی کرد و نیشش باز شد. اسماعیل با چشم های نیمه باز نگاه می کرد. پوست یکی از تخمه ها توی زبانم رفته بود. داشتم تلاش می کردم تا درش بیارم. بابک نگاهی به من و اسماعیل کرد؛ یک مشت کشمش سبز برداشت و به خندق بلا ریخت و ادامه داد:

- عصری بود که رسیدم خونه. نگاه کردم دیدم ای دل غافل ماشین کو. کوبیدم تو سرم. ماشین چی شد؟ ای وای!

چیزی صدا داد. به سمت اسماعیل برگشتم دیدم با صورت روی پیش دستی ای که جلوش روی کرسی بود افتاده. عینک اش هم روی پیش دستی افتاده بود. پوست تخمه ها چسبیده بود به ریش و سبیل کم پشت اش. شانس آوردیم که گردسوز روی کرسی برنگشت. سرش را که بلند کرد چشم ها و دهانش باز باز شده بود. من از این همه گیجی بابک تعجب کرده بودم. گفتم: آهان! شما راستی با ماشین رفته بودی چرا یادت رفت؟ کامران دهانش نیم متر باز شده بود و داشت به من می خندید. گفت: هه!هه! صبر کن! بقیه اش رو گوش کن.

- شروع کردم داد و بیداد کردن که ای وای ماشینم! ماشینم رو دزد برد. چندتا از همسایه ها اومدن بیرون ببینن چه خبره. داشتم پس می افتادم. زنگ زدم پلیس! اومدن و صورت جلسه کردن و رفتن. من هم خسته و پریشون وسایلی که خریده بودم بردم تو خونه. چند روزی گذشت...

اسماعیل که شکم اش را گرفته بود با خنده گفت: چند روز هم گذشت!!!!؟ من که از زور خنده دلم درد گرفته بود اختیار از دستم رفت و کله ام از پشت به دیوار خورد. گرمب! از زور خنده و دل درد، کله درد را حس نمی کردم. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. کامران هم به من و اسماعیل نگاه می کرد و با دندان های گوریلی اش می خندید. اما بابک کاملا جدی و خونسرد می لمباند و تعریف می کرد...

- خلاصه سرتون رو درد نیارم... بعد چند روز از کلانتری باهام تماس گرفتن که فلانی ماشین ات پیدا شده. کجاست؟ تهران اطراف چهارراه مولوی پیدا شده... آقا این رو که گفت ما رو می گی محکم زدم تو پیشونیم. اینقدر محکم زدم که دردم گرفت گفتم آخ. یارو گفت چی شد. خوشحال نشدی. گفتم چرا چرا خوشحال شدم. باید چی کار کنم؟ کجا بیام؟.... هیچی صلاح دیدم قضیه رو لو ندم.

اسماعیل آنقدر خندیده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود. من هم نفسم بالا نمی آمد و از دل درد و کله درد به خودم می پیچیدم. می خواستم بگویم: مگر می شود آدم اینقدر حواس پرت و شوت.

بابک گفت: خوشحالم که اینقدر خندیدید. راستش چند تا از چک هام برگشت خورده بود و بدهکارها هم پولم رو نمی دادن. بابام هم بیمارستان بود. دیگه حواس پرتیه دیگه.

همچو برف های پشت شیشه خنده روی لب هایم یخ زد. نگاهی به اسماعیل کردم. عینک اش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت: ببخشید. نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم. گفتم: حالا حال پدر خوبه. مشکل چک ها برطرف شده؟

کامران گفت: بابی! لعنتی! ضدحال نزن به بچه ها دیگه. تو از اون اولش هم شوت بودی. وگرنه چک هات برگشت نمی خورد. بهادرخان هم که 90 رو رد کرده یه پاش خونه است و یه پاش بیمارستانه.

بابک نگاهی به کامران کرد. بعد نگاهی به من و اسماعیل انداخت و قاه قاه خندید و محکم با مشت روی کرسی کوبید....

گردسوز روی کرسی برگشت و ناگهان لحاف روی کرسی شعله کشید...

2 مهر 1402

داستان ـ قصه پانزدهم

شش ماهی بود که چیزی ننوشته بودم. اگرچه یکی دو ماهی می شود که ذهن ام درگیر داستان ـ قصه ای که در ادامه می آید، بود. شاید بتوان گفت این اثر پانزدهمین سیاه مشق بنده است. در این اثر کوشش کرده ام تا جایی که می شود از واژگان پارسی بهره ببرم. شاید رده سنی این اثر کودک و نوجوان باشد. نمی دانم. اگر حال و حوصله داشتید بخوانید و نقد بفرمایید.

به برزویه مِهتر پزشکِ پارس و جورج جان اُروِل

ثواب و کباب

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ، زرافه بدریخت و درازی با دیگر جانواران جنگل زندگی می کرد. زرافه بخاطر قد بلندش خیلی به درد جانوران جنگل می خورد. خودش هم خیلی شادمان و خوشحال بود که می تواند به دیگر جانواران کمک کند. زرافه های دیگری هم در گله بودند اما یا قدشان به بلندی زرافه «درازو» نبود یا تاب و توان کمک به دیگران را نداشتند.

زرافه درازو توی گله زرافه ها یا با دیگر جانوران جنگل، رابطه خوبی داشت و همه می دانستند که درازو بخاطر عشق و دلبستگی به دیگران و بدون چشم داشت کمک می کند.

روزی از روزها گذر زرافه درازو به بیشه کنار جنگل افتاد. تا کنون آنجا نرفته بود و این نخستین بار بود که آنجا می رفت. جای کم درخت و کم رفت و آمدی بود. از دور یک گله کوچک خرگوش دید. خرگوش ها شادان و خندان بالا و پایین می پریدند و با هم بازی می کردند. درازو از دیدن آنها خوشحال شد و به سراغ آنها رفت. خیلی دوست داشت با آنها بازی کند اما زرافه درازو کجا و خرگوش های کوچولو کجا.

زرافه گفت: خرگوش های باهوش! می شه من هم با شما بازی کنم؟!

یکی از خرگوش ها که از بقیه باهوش تر و زبر و زنگ تر بود گفت: آره! چرا نمی شه. بیا. داریم دنبال بازی می کنیم تو هم بیا بازی.

از قضا درازو توانست با آنها بازی کند. هم خرگوش ها شادمان بودند و هم زرافه درازو. عصر که شد زرافه درازو گفت: خب خرگوشای مهربون! من دیگه باید برم به جنگل.

خرگوش باهوش و زرنگ به زرافه گفت: خوش به حالت! داری می ری جایی که دوست داری. اما ما نمی تونیم بریم.

درازو گفت: مگه شما کجا دوست دارید برید؟

خرگوش باهوش گفت: یه چمن زار خیلی قشنگ کنار این بیشه هست که ما اونجا بازی می کردیم. اما دیگه شیر نادون نمی گذاره ما اونجا بازی کنیم. البته از خرس عینکی سپاسگزاریم که گذاشت توی همین بیشه بازی کنیم اما خب اونجا خیلی بهتر بود.

زرافه درازو گفت: عیب نداره! همین جا هم خیلی قشنگه. همین جا هم خوبه.

درازو راه افتاد و رفت.

***

زرافه درازو گه گاهی می آمد و با خرگوش های بازیگوش بازی می کرد. یک روز که زرافه درازو برای بازی کردن با خرگوشها به بیشه زار رفت ، خرگوش باهوش گفت: درازو! می خواد یک مسابقه کنار چمنزار قشنگ قبلی مون برگزار بشه. ما هم می خوایم بریم توی این مسابقه شرکت کنیم. لاک پشت ها و موشها هم هستند. دوست داری تو هم بیای؟

زرافه درازو گفت: راستش من که نمی تونم با شما مسابقه بدم. اما برای تشویق شما میام.

***

روز مسابقه رسید. خرگوش ها خیلی خوب مسابقه دادند و اول شدند اما خیلی خوشحالی کردند و خیلی سر و صدا راه انداختند. کنار هم سرود می خواندند و مغرورانه با صدای بلند از خودشون تعریف می کردند. حتی با یکی از لاک پشت ها هم بگو مگو کردند. شیرشاه توی علفزار زیر یکی از درخت ها خوابیده بود و از سر و صدای آنها بیدار شد. پیش خودش گفت: ای بابا! چه خبره! چقدر سر و صدا می کنن.

بلند شد و به دوردست نگاهی کرد. گله خرگوش ها را شناخت. همان خرگوش هایی بودند که از چمنزار قشنگ بیرون شان کرده بود. زیر لب غرشی کرد و به روباه گفت: این ها ما رو ول نمی کنن. از کجا پیداشون شد. مگه من اینها رو از چمنزار بیرون نکرده بودم؟ چرا دوباره سر و کله شون پیدا شد؟

روباه گفت: پادشاه! برای مسابقه اومدن. دوباره می رن.

شیر گفت: خیلی خوب اما دیگه اینقدر سر و صدا کردن و آواز خوندن نداره. اصلا از کجا خبردار شدن اومدن؟

روباه گفت: خرس عینکی توی بیشه زار کنار اینجا به اینها جا داده، اون جا بازی می کنن.

شیر گفت: عجب! برو به خرس عینکی بگو حق نداره دیگه به اینها جا بده. مگه من اونها رو بیرون نکرده بودم. برو. برو زود باش. به بقیه جونورا هم بگو که حق ندارن جا برای بازی به این خرگوش های حرف گوش نکن بدن.

***

چند روز پس از مسابقه زرافه درازو خوشحال و خندان به سراغ خرگوش ها در بیشه زار رفت. این بار زرافه کوچولو را هم با خودش برده بود تا با بچه خرگوش ها بازی کند. اما دید خرگوش ها پریشان و خشمگین هستند. زرافه گفت: چی شده؟ چرا ناراحت هستید ؟

یکی از خرگوش ها که مهربان تر از بقیه بود گفت: خرس عینکی گفته که دیگه حق ندارید توی این بیشه بازی کنید. ما رو می خواد بیرون کنه. هر جا هم رفتیم جامون ندادن. ما فکر می کنیم شیر به جونورا دستور داده به ما جای بازی ندن.

زرافه درازو گفت: خب چی کار کردید که شیرشاه این دستور رو داده؟ اگه بخواید کمک می کنم از دلش در بیارید.

خرگوش باهوش گفت: نه! اون نادونی کرده! کار درستی نکرده ما رو از چمنزار قشنگ بیرون کرده.

همان موقع خرگوش پیر از راه رسید و گفت: من رفتم با شیر پیر صحبت کردم. به من گفت برید با شیر شاه صحبت کنید. من هم سفارش شما رو به اون کردم.

چند تا از خرگوش ها و زرافه دارزو و زرافه کوچولو راه افتادند و به چمنزار قشنگ رفتند تا شیر شاه را ببینند و با او گفتگو کنند.

شیرشاه تا زرافه درازو را دید او را شناخت و به خاطر حفظ ظاهر، خشم اش را پنهان کرد.

خرگوش باهوش با صدای بلند گفت: شیرشاه! ما آمده ایم که دوباره در علفزار قشنگ بازی کنیم! شیرپیر به ما گفته که بیایید اینجا بازی کنید.

شیر که به او برخورده بود گفت: نه. من چنین اجازه ای نمی دهم. شیر پیر هم چیزی به من نگفته. که اگر هم گفته بود دلیل کارم را برای او هم توضیح می دادم.

شیرشاه رو به زرافه درازو کرد و گفت: من به این خرگوش ها گفتم هنگام بازی کردن کمتر سر و صدا کنید. من و خانواده ام می خواهیم عصرها آرامش داشته باشیم و کمی استراحت کنیم. نه تنها آرام نشدند تازه اسم گله شان را هم گذاشتند «کانون خرگوش های پر سر وصدا». هرگز به حرف من هم گوش ندادند. چند بار هم به این خرگوش باهوش که سردسته آنهاست و خیلی هم خودخواه هست گوشزد کردم. اما کو گوش شنوا. گمونم من پادشاه جنگل و گرداگرد اون هستم....

زرافه درازو که گمان می کرد حق با خرگوش هاست برای همین آمده بود میانداری کند و رنجش ها و آزردگی ها را پاک کند دیگر نتوانست سخنی بگوید. چون سخن حق را شیر شاه می گفت.

پس از آن خرگوش ها شروع به سر و صدا کردند و شیرشاه با بردباری تا عصر به سر و صدای آنها گوش داد و سرانجام به روباه گفت که خرگوش ها را از علفزار بیرون کند.

در راه خرگوش باهوش به درازو گفت: چرا تو ساکت بودی؟ چرا حرفی نزدی؟ مگه نیامده بودی به ما کمک کنی؟

زرافه درازو سخنی برای گفتن نداشت. برای همین با زرافه کوچولو که خیلی هم خسته شده بود بی سر و صدا از علفزار به جنگل رفتند.

***

چند روز بعد کلاغ پیام رسان در جنگل قار و قار می کرد: قار قار! خرگوش ها می گن زرافه درازو خیلی بده! اونها می گن که درازو رفته چغلی خرگوش ها رو پیش شیرشاه کرده برای همین شیرشاه دستور داده که خرگوشا حق ندارن هیچ جا بازی کنن! قار قار...

زرافه درازو که این خبر را شنید خیلی آشفته و غمگین شد. چون او چنین کاری نکرده بود. به کلاغ خبررسان گفت: برو به خرگوش ها بگو من این کار رو نکردم. یعنی شما توی این مدت من رو نشناختین.

زرافه درازو از خرگوش باهوش انتظاری نداشت اما دوست داشت بقیه خرگوش ها که او را شناخته بودند، دلداری اش دهند. اما انتظار بیهوده ای بود. آخر آنها گله خرگوش ها بودند و او وصله ای ناجور.

21 شهریور 1402

دردل های دردمندانه ی دردآور

می دانید چه کسانی را بیشتر از همه دوست دارم؟

خانواده ای که در آن مرد خانواده بیمار بود و مادر به همراه پسر و دختر کوچک اش، سوار بر سه چرخه موتوری، شبانه به سراغ سطل های آشغال (نه سطل های بازیافت) می رفتند؛ پسر با اندام کوچک اش اما با غرور و رشادت، موتور را می راند و مادر و دختر در باربند موتور به گردآوری و جداسازی زباله ها می پرداختند. به گمان شما چرا زمین لرزه رخ می دهد؟

پسربچه ای که گونی به دست، بطری ها و کیسه های پلاستیکی را از رویم بر می دارد و دست نوازشی بر من می کشد. آهان! گرفتید که من کی هستم! درست فهمیدید. به گمان شما چون که من خیلی گنده هستم هر کاری دوست دارید می توانید بکنید؟ نه. من از شکفتن یک خار، شاد می شوم و از افتادن یک پوست موز، ناشاد. مرا دریابید.

من آن مردان کثیف و بوگندو را که برای بازیافت به سطل های آشغال و گوشه و کنار سر می زنند و برای به دست آوردن روزی، باری از روی دوش من کم می کنند، بسیار دوست دارم. بوی بد آنها برای من همچو بوی نسترن خوش بوست. آنها را دریابید.

به گمانم جدا کردن زباله تر و خشک یا کاغذ و پلاستیک از سایر زباله ها کار سختی نیست. هست؟ چقدر مرا دوست دارید؟

من آن کشاورزانی که مرا درست شخم می زنند و کود می پاشند دوست دارم. باور کنید خیلی سختی کشیدم تا بتوانم پوستم را برای استفاده شما آماده سازم. باور نمی کنید؟!

چرا دخترانم را قطع می کنید؟ نمی بینید چقدر زیبایند؟ از سبزی آنها لذت نمی برید؟ چقدر چوب می خواهید؟ چقدر جاده می خواهید؟ بس نیست؟

همسرم خورشید و فرزندانم باد و آب به شما کمک می کنند و نیرو می دهند؛ چرا همیشه دنبال این مدفوع بدبوی من هستید؟ نمی توانید کار دیگری بکنید؟ راستش من خجالت می کشم که شما آن را به کار می برید. تازه دوباره با آن خود مرا هم کثیف می کنید.

حالم خوش نیست. تب دارم. خیلی گرم ام هست. بیمارم. می دانم شما هم در سختی هستید. شما هم گرفتارید. اما چه کنیم؟!

خودمان را دریابیم.

دوست دار شما با دلی دردمند

زمین

داستان چهاردهم - به مناسبت برخورد موفقیت آمیز دارت ناسا به سیارک دایمورفوس

طرح جایگزین (پلان بی)

سیارک دیدموس به صورت یک نقطه نورانی دیده می شد. اما از دایمورفوس خبری نبود. ماموریت ما قرار دادن یک بمب زیر سطح دایمورفوس بود؛ با انفجار آن مسیر زوج سیارکی دیدموس دایمورفوس منحرف می شد تا به زمین برخورد نکند. 59 سال پیش به صورت آزمایشی یک فضاپیما را به دایمورفوس کوبیدند تا میزان تغییر درجه مدارشان را بررسی کنند اما همان کار باعث دردسر شد و با تغییر مدار این زوج سیارکی به خطری برای زمین تبدیل شد. این بزرگترین ماموریت سازمان در آستانه آغاز دهه شصت بود. تا چند ساعت دیگر به این زوج سیارکی می رسیدیم. چند روز به نوروز 1461 مانده بود که از پایگاه فضایی ایوانکی به سمت فضا پرتاب شدیم و یک هفته طول کشید تا اینجا رسیدیم. من و اشمیث مامور قرار دادن بمب زیر سطح دایمورفوس بودیم. باید چند ساعت بیرون از فضاپیما فعالیت می کردیم تا این کار انجام شود.

زمان بیرون رفتن از فضاپیما فرا رسید. اشمیث چهره نگران اما جسوری داشت. نگرانی من بابت بمب بود چرا که راهپیمایی فضایی زیاد انجام داده بودیم. لباس های ويژه را که پوشیدیم فضاپیما هم روی دایمورفوس نشسته بود. مته مخصوص را من برداشتم، بقیه وسایل را اشمیت و از فضاپیما بیرون آمدیم. هنوز بمب را با خود نیاورده بودیم.

سوراخ کردن سطح دایمورفوس که حدود 160 متر قطر دارد یک ساعت و نیم زمان برد. عمق سوراخ چیزی حدود 3 متر بود. حالا آماده بودیم که بمب را در سوراخ قرار دهیم و دکمه انفجار زمان بندی شده را فعال کنیم. اشمیث بمب 50 کیلوگرمی که در اینجا همچون پر کاه بود را از فضاپیما آورد. او هم مانند من می ترسید. اشمیث بمب را به من داد و خود به فضاپیما بازگشت تا کارهای نهایی را انجام دهد و کلید مخصوص فعالسازی بمب را از فضاپیما بیاورد. بمب را در گودال قرار دادم.

او را دیدم که از راه پله فلزی فضاپیما بالا رفت و به درون فضاپیما پرید. فضاپیمای ما یک شاتل فضایی پیشرفته با ارتفاع حدود 25 متر و قطر 8 متر بود که پیشرفته ترین فناوری را در خود داشت. برای سفرهای بین سیاره ای و سیارک ها ساخته شده بود. از این فضاپیما دو فروند ساخته شده بود. فضاپیمای دوقلوی ما به سراغ سیارک دیگری رفته بود که دو سه روز با ما فاصله داشت.

احساس بدی داشتم. فضا جای قابل اطمینانی نیست. هر گاه ممکن است رخدادی پیش بینی نشده شما را به دردسر بیندازد. در این فکر ها بودم و داشتم خودم را از این حس بد رها می کردم که احساس کردم جسمی با سرعت سرسام آور به ما نزدیک می شود. تا برگشتم دیدم خرده سیارکی به بزرگی یک ساختمان پنج طبقه به ما نزدیک می شد. بی اختیار درازکش شدم و دستانم را روی خاک دایمورفوس قرار دادم. خرده سیارک به شدت با فضاپیمای ما برخورد کرد و هر دو به فضا پرتاب شدند. اگر هوایی بود و صدایی به گوشم می رسید حتما صدای برخورد پرده گوش هایم را پاره می کرد. دچار خلسه و منگی خاصی شده بودم. نمی دانستم اطرافم چه می گذرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا هوشیاری خود را به دست آوردم. از فضاپیما خبری نبود. بی گمان با آن ضربه همه چیز نابود شده بود. فقط من بودم. خود خودم. در فضای بیکران. روی دایمورفوس. دیدموس که سیارک بزرگتر بود و حدود 800 متر قطر داشت را بالای سرم می دیدم. ناخودآگاه دست در جیب فرو بردم و دستم به قطعه ای فلزی برخورد کرد. بیرون آوردم. بله. کلید فعال ساز بمب بود. دو نسخه کلید فعال ساز وجود داشت که من در ابتدای سفر یکی از آنها را در جیب ام گذاشته بودم. اکنون من بودم و دایمورفوس و بمب. و مردمان ساکن زمین که چشم امیدشان به ما یا بهتر بگویم به من بود. اکنون که همه همکاران ام از دست رفته بودند چه باید می کردم؟ با انفجار بمب در دم از بین می رفتم اما می توانستم زمین را نجات دهم. ترسیدم. چرا من؟ چرا من باید از بین بروم؟ قرار این نبود. پیش خودم اندیشیدم که کار بهتری هم می توانم بکنم. بله. صبر می کردم. صبر می کردم تا زوج سیارکی به زمین نزدیک شود. یک بار دیگر زمین را می دیدم. سیاره دوست داشتنی ام را. چرا فقط من بمیرم. اما چه فرقی می کرد. باز هم می مردم. زمین هم از دست می رفت. نشستم. دراز کشیدم. خود را رها کردم. بالای سرم بجز دیدموس، ستاره ها چشمک می زدند. همان ستاره هایی که از روی زمین هم می بینیم. سطح دایمورفوس خیلی خشن و زبر بود و بدنم را آزار می داد اما توجهی نکردم. همه لحظات زندگی ام همچون فیلم سینمایی از دیدگانم می گذشت. اکنون فقط من بودم که باید تصمیم می گرفتم. چند روزی بدون اکسيژن اضافه و آب و غذا زنده بمانم یا با فداکاری و گذشت زمینی ها را نجات دهم. من می ترسیدم. حاضر نبودم از خود گذشتگی کنم. نشستم. به اطراف نگاهی کردم. بمب در گودال جاسازی شده بود و بخش الکترونیک آن روی زمین منتظر کلید فعال ساز بود. کلید را به فضا پرت کردم. نه. من نمی توانستم....

1 اردیبهشت 1461

هومن رضائی

5 مهر 1401

داستان سیزدهم

همین طوری هوس کردم یک داستان با زاویه دید دوم شخص بنویسم بر اساس یک رخداد تامل برانگیز.

نیاز و ترس

هوا گرگ و میش بود که در مغازه نشسته بودی و حساب کتاب می کردی. با دقت و توجه کامل، غرق در کار خودت بودی. ناگهان صدایی گفت: آقا ...

از جا پریدی و نگاهت به جوانی گندمگون و آفتاب سوخته خورد.

- ...جوراب نمی خوای؟ ارزون می دم. یک جین بردار.

«ای بابا این بنده خدا از کجا پیدا شد». نگاهی به او انداختی و گفتی: نه جانم. سپاس. نیازی ندارم.

- ارزونه ها! دو جفت بردار.

آمد جلوی میزت ایستاد. کیف دستی ات روی میز بود. نگاهش به سمت کیف دستی ات چرخید اما نگاه تو به چشمان او بود. برقی ترسناک در چشمانش شعله کشید. تو آن برق را دیدی. انگار ابلیس در چشمانش حلول کرد. یک لحظه تکان خوردی، پشتت تیر کشید اما ... با همان چشمان ترسناک برگشت و سرافکنده از مغازه بیرون رفت.... تو را وهم و خیال گرفته بود. تو یک سر و گردن از او درشت تر بودی. چه می شد اگر نبودی؟!! چند دقیقه گذشت که به خود آمدی: «کاش جورابی از او می خریدم». اما دیگر دیر شده بود.

30 شهریور 1401

روزی که دلم لرزید

نشسته بودیم و در مورد کتاب و دشواری های فرهنگی با خانم علی براری گفتگو می کردیم. دختر خانم کوچولویی به کتابخانه آمد. معصومیت و بی گناهی این دختر همان اول مرا تحت تاثیر قرار داد. می خواست عضو کتابخانه شود. صدای کوچک و نازکی داشت. من او را از پهلو می دیدم و رویش به سمت خانم علی براری بود. همه مدارک اش همراهش نبود اما عکس و حق عضویت داشت. خانم علی براری با مهربانی عضویت او را پذیرفت. 9 ساله بود. نمی دانم چه پرسیدم که چهره اش را به سمت من چرخاند و من چهره ی همچو ماه اش را دیدم؛ که انگار ابری بر روی صورتش نشسته بود و یکی از چشمان زیبایش آسیب دیده بود. همچو گل زیبایی که یکی از گلبرگ هایش کنده شده باشد. در خود تکان خوردم. خانم علی براری پرسید: دخترم چشم ات چی شده؟ گل مژه زده؟ گفت: نه قیچی خورده. دو سال و نیم ام بود که قیچی به چشمم خورد... من درونم دگرگون شد. انگار یک قیچی تا ته توی قلبم فرو رفت. ادامه داد که قیچی دستم بود و می دویدم و زمین خوردم.... من دیگر نمی شنیدم چه می گفت. کمی طول کشید که خودم را پیدا کردم. شنیدم که خانم علی براری می گفت که دکتر می رفتی خوب می شد. او هم گفت بله رفتم گفته خوب می شه. من هم خودم را جمع و جور کردم و گفتم آره خوب می شه. نگران نباش. دلم لرزید. دلم سوخت. واژه ها یاری نمی کنند. واژه ها احساس را نمی رسانند...

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد- عارف

داستان دوازدهم - به مناسبت چهارشنبه سوری

این داستان را تلاش کردم برای گروه سنی نوجوانان بنویسم. نمی دانم چقدر موفق بوده ام. همیشه می اندیشیدم که چطور داستان های هوشنگ مرادی کرمانی اینقدر به دل نوجوانان می نشیند. او چه می کند. برای اینکه چنین داستانی بنویسم هر چه داستان کوتاه از هوشو به دستم رسید خواندم. به گمانم رمز و راز آن سادگی است. توضیح و ارائه موضوع های نسبتا پیچیده با زبانی ساده.

انگیزه نوشتن این داستان هم جالبه. یک هفته پیش که تلق تولوق پیشواز چهارشنبه سوری آغاز شد، طرح خام یک داستان کوتاه در ذهنم نقش بست. خیلی خام بود. داشتم بی خیال می شدم که یک شب نزدیک های ۱۲ شب بود که ناگهان یک ترقه بزرگ نزدیک خانه مان ترکاندند و خانم و دخترم از خواب پریدند و من هنوز نخوابیده بودم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و طرح را در ذهنم رسم کردم اما راستش توان پرداخت داستان را نداشتم. زورم نمی رسید. دو سه روز گاه و بی گاه در میان کار و... اندیشیدم. همان زمان بود که داستان تنبل بی شعور را توانستم بنویسم. اما این داستان نشد.
یک هفته بعد از ماجرا، آن را هم نوشتم.

ترقه، نارنجک، بمب

ترکیدم. بدجوری هم ترکیدم. دیگر چیزی نبودم. دود شدم. اما همه جانم رفت در صدایم. اول به گوش بچه ها خوردم. فهمیدم که گوش شان درد آمد اما آنها خندیدند و بالا پایین پریدند! تازه یکی از آنها گوش اش صوت کشید اما باز هم می خندید! دلم به حال گوش هایشان سوخت. نمی دانم برای چه شادی می کردند. چند مرد و زن با نیش های تا بناگوش باز، کنار در خانه ایستاده بودند و قاه قاه می خندیدند.

گذشتم. به خانه ای رسیدم که نوزاد کوچکی در آن خواب بود. مادرش هم خسته و درمانده کنارش خوابیده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. به گوش آنها رسیدم. مادر و بچه با ترس از خواب پریدند. شرمنده و خجالت زده شدم. مادر با خستگی و کلافگی غرغر کرد و نوزاد را مهربانانه در آغوش کشید: پسرکم! تو بزرگ شدی از این کارها نکنی ها! ببین چقدر بده!... چی بگم! شاید تو هم مثل اینها شدی!!

به یک خانه قدیمی با حیاطی بزرگ رسیدم. پیرزنی در حال هرس درخت انگورش بود. دیدم که درخت اش را نوازش می کرد و شاخه های اضافی اش را می چید. از پشت سر که به او رسیدم از جایش پرید: ای ننه! گوشم کر شد! بچه های سرتق! خدا بگم چی کارتون کنه! به زمین گرم بخورید الهی... . گفتم: مادرجون ببخشید. شما ببخشید.

به خانه ای با نمای سفید رسیدم. مردی با سبیل های از بناگوش در رفته خسته از کار روزانه خواب بود و استراحت می کرد. ناگهان از خواب پرید و دهان باز کرد و ... . چشم ها و گوش هایم را بستم و گذشتم.

همین طور که این طرف و آن طرف می رفتم و هر چه می گذشت خوشحال تر می شدم می دانید چرا؟ چون داشتم می مُردم! جانم کمتر و کمتر می شد. نمی دانم آدم ها هم به نزدیکی های مرگ شان که می رسند خوشحالند یا نه. اما من شاد بودم. می خواستم زودتر بمیرم و مُردم. چه زندگی بدی بود. کوتاه و ناآرام.

می توانستم نوک چوب های یک بسته کبریت باشم و زندگی ببخشم. خیلی کارهای دیگر می توانستم بکنم اما او این کار را نکرد. چهره درمانده و بی تفاوتی داشت. هیجان و ترس هم در چهره اش می دیدم. نمی دانم چطور به دنیا آمدم اما اول از همه او را دیدم. خیلی دوستش داشتم. دستهای زمخت و زبرش را دوست داشتم. او مرا نوازش می کرد. مانند من زیاد داشت. آرام و با حوصله ما را جابجا می کرد. خیلی مرد خوبی بود. او ما را به مرد دیگری داد و به او گفت: ببر سر چهارراه و اینها را بفروش. حواست باشه گیر نیفتی. دست و پا چلفتی بازی در نیاری ها!

من و دوست هایم با آن مرد رفتیم. آنجا با دوست های دیگری آشنا شدیم. بعضی از آنها خیلی قشنگ و خوشگل بودند. می گفتند که از راه خیلی دوری آمده اند. خیلی طول نکشید که دور ما را بچه ها گرفتند. من و هفت هشت تا از دوست هایم توی جیب پسر تپلی مپلی ای رفتیم. پسر اینقدر خوشحال بود و آنقدر بالا پایین پرید که حال ما داشت بد می شد. نمی دانستم کجا می رویم و برای چه می رویم. مدتی گذشت و او مرا از جیبش در آورد. چند پسر و دختر دیگر هم دور من جمع شده بودند. یکی کبریت کشید و دُم مرا آتش زد. خیلی سوخت و ناگهان....

یکشنبه 22 اسفند 1400

داستان یازدهم

دو سالی بود که دست به قلم نشده بودم و کاغذی سیاه نکرده بودم. اما امروز صبح برای چندمین بار صحنه ای دیدم که دلم به درد آمد و مانند همیشه برافروخته شدم. گفتم باید خشم ام را به گونه ای بیرون بریزم. این بود که صبح دست به قلم شدم اما کار پیش آمد. هر طوری بود شب نشستم و یازدهمین داستان کوتاه ام را نوشتم. بخوانید و نظر دهید.

تنبلِ بی شعور

بوی بدی می دادم. پر از شیرابه بودم. برای همین از من بدشان می آمد؛ مگر خودشان مرا درست نکرده بودند؟ من چه گناهی داشتم. از جای دیگری که نیامده بودم.

توی سطل نبودم. آنقدر خجالت کشیدم که چکه های شیرابه ام راهرو را کثیف کرد. مرا با کراهت و پیف پیف به پارکینگ برد و روی در صندوق عقب گذاشت. نمی دانم چرا مرا در صندوق عقب یا زیر پا نگذاشت. خودرو را روشن کرد و بیرون رفتیم.

سطل آشغال شهرداری سر کوچه بود. دیدم. رد شدیم. داد زدم: آهای! من را یادت رفت! اما انگاری نشنید. آیا آدمیزاد ها صدای آشغال ها را می شنوند؟

سر پیچ بود، افتادم. پاهام بدجور درد گرفت! دل و روده ام به هم خورد! نویسنده از طبقه دوم یک ساختمان دوردست داشت مرا می دید و زیر لب ناسزا می گفت. داد زدم: به خدا تقصیر من نبود. زیرم لیز بود، سُر خوردم. چهره نویسنده برافروخته بود.

چند دقیقه گذشت. یک سگ آمد سراغم. بوی بدی می دادم، گریخت. اما به گمانم خیلی گرسنه نبود. آخر چیزهای خوب و خوشمزه ای داشتم.

خودروها از کنارم به سختی و کج کردن مسیر می گذشتند و بد نگاهم می کردند. یکی شان هم آنقدر تغییر مسیر داد که نزدیک بود تصادف شود. صدای ناسزا و فحش های آب نکشیده ای که به هم می گفتند به گوشم رسید....

آخ کمرم! چرخ یک خودرو از رویم گذشت. له شدم. کارگر ساختمان روبرو آمد سراغم. او نگاه مهربانی به من کرد و گفت: کی تو را اینجا انداخته؟! خدا بگم چی کارشون کنه! دست انداخت تا مرا بردارد. گفتم: نه! نه! به من دست نزن! له شده ام! پکیده ام! فایده ندارد! بدتر می شود!... اما برداشت. ولو شدم. دوست اش از دور داد زد: ای بابا! چی کار کردی؟ بدتر شد که! کارگر مهربان گفت: آمدم صواب کنم، کباب شدم. دوست اش از ناچاری گفت: ایرادی نداره. برو به کارت برس. دیرت شد. خودم یک کاری می کنم.

چند تا سگ گرسنه و کثیف آمدند سراغم. تا می توانستند از من خوردند. آخر خیلی خوشمزه بودم: غذای شب مانده، استخوان گوشت و مرغ و ... . هرچه خوردنی بود خوردند و سیر سیر شدند. یکی از سگ ها گفت: خب! خانم جان! خوردیم سیر شدیم. بیا بریم.... .

دوست کارگر مهربان آمد با یک بیل بالای سرم ایستاد. بیل را گذاشت زیرم. اما هرچه کرد با یک بیل جمع نشدم. سه بار رفت و آمد تا آخر همه مرا در سطل آشغال شهرداری ریخت. توی سطل می اندیشیدم که اگر کارگر مهربان و دوست اش نبودند سرنوشت من چه می شد؟ مگر من چه گناهی کردم که باید ناسزا بشنوم؟ به خدا من گناهی ندارم! آهای خواننده با تو هستم! تو با من چه می کنی؟

شامگاه 20 اسفند 1400

نمی دانم چه شد که هوس کردم یک داستانک (داستان خیلی کوتاه) بنویسم:

صدای زنگ در.

ـ کیه؟

ـ منم!

ـ تو کی ای؟!

ـ اَه!! منم دیگه!

صدای باز شدن در...

آبان 99

این هم یک دلنوشته کرونایی:

خوش به حال زمین
خوش به حال مادر طبیعت
خوش به حال جانوران و گیاهان
حتی خوش به حال انسان
آفرین بر تو کرونا
ما را داغدار کردی اما
درس بزرگی به ما دادی
ای انسان به کجا چنین شتابان!
چرا تیشه بر ریشه!
چرا!
دلم به حال هیمالیا می سوزد
اوزون! تو چطوری؟ خوبی؟
پرنده ها بهتر نفس می کشید؟
آبزیان بهترید؟
مادرجان! هرچه گفتی این بشر نشنید!
دید، فهمید، اما پشت گوش انداخت.
حالا عده ای دست به دامن خدا شدند!
عده ای منتظر منجی!
چرا می خندی؟!
بله! خنده هم دارد.
آنگاه که مستانه جیک می زدیم
باید به زمستان هم می اندیشیدیم.

این نیز بگذرد.
درس بگیر.
اما می دانم که باز فراموش می کنی انسان!
تبر را محکم تر بزن.

فروردین 99

داستان دهم (از سری داستان های رهام). خواهش می کنم اگر دوست داشتید نظر بدهید.

شور

مینی بوس پیش می رفت و دل رهام همچو سیر و سرکه می جوشید.

ـ چیه رهام؟! کجایی؟

ـ هیچی آقا! خوبم!

ـ نگران نباش! مشکلی پیش نمیاد. تو کارت درسته!

ـ خیلی ممنون آقا! خیلی ممنون.

نمی دانست آیا همه چیز آن طور که می خواست پیش می رود. صدای گوشخراش مینی بوس و تکان هایش، دل و مغز او را بیشتر می آشفت. تا شهر و تالار همایش هایش نیم ساعت راه بود. رهام چهار قل را مرور می کرد. بقیه بچه ها هم همین حس و حال را داشتند اما سعی می کردند اضطراب خودشان را بپوشانند یا دست کم کاهش دهند. ناظم و آموزگار پرورشی هم می دانستند که آنان مضطرب هستند و تلاش می کردند برخلاف معمول با گفتگو و شوخی و خنده، اعتماد به نفس آنها را بالا ببرند. آخر آنها آبروی مدرسه بودند. روز پاییزی نسبتا خنکی بود اما لای بیشتر پنجره ها باز بود تا هوای خنک وارد مینی بوس شود و آبی باشد بر آتش هیجان دانش آموزان. رهام دیگر نتوانست سکوت را تحمل کند و رو به روزبه کرد و گفت: روزبه! خوب تمرین کردی؟ چهار قل را به خوبی ترتیل خوانی می کنی؟ روزبه که در حال خود بود ناگهان از جا پرید و گفت: آره بابا! دیگه فوت آب شدم. ولی نمی دونم چمه. یه جوری هستم. تو چی؟ خوب می تونی با صوت چهار قل رو بخونی؟

ـ آره! من هم تمرین کردم. تازه حفظ هم کردم اما من هم یه جوری هستم. هولم. یه کم می ترسم.

جواد که گفتگوی روزبه و رهام را می شنید گفت: اِ! شما هم این جوری هستید. فکر کردم فقط من این جوری ام.

گفتگو ادامه پیدا کرد تا شاید کمی از نگرانی دانش آموزان را کاهش دهد.

***

تالار همایش های شهر در نگاه دانش آموزان بسیار بزرگ به نظر می رسید. تقریبا همه صندلی ها پر شده بود. حضور در این شرایط حال رهام و دیگر دانش آموزان را بیش از پیش دگرگون ساخت و رهام فهمید که از شدت اضطراب چهار قل را که برای مسابقه درنظر گرفته بودند به کلی فراموش کرده است و برای قرائت باید حتما از روی کتاب نگاه کند. در حال و هوای خودش بود که صدایی شنید: رهام! رهام! پسر اینجا چی کار می کنی؟! رهام به سمت صدا نگاه کرد. پسر همسایه شان، عزیز بود که در راهنمایی درس می خواند. رهام گفت: سلام! خب آمده ام مسابقه قرآن! خودت اینجا چه کار می کنی؟ عزیز گفت: من هم همین طور. پسر خیلی تو خودتی. کجایی بابا! نترس چیزی نیست که. تو هر روز سر صف مدرسه تون قرآن می خونی این هم روش. فکر کن همون جا داری قرآن می خونی.

ـ خوب! آره! راستی می گی. اما... اما این فرق می کنه.

ـ نه بابا! نترس. فکر کن همون جایی. هیچ فرقی نمی کنه.

با آغاز سخن رانی مجری، گفتگوی آنها قطع شد. داور مسابقه یکی از قاریان مشهور بود که در صدا و سیما هم برنامه داشت. دبستان رهام، فقط بلندگو بوقی داشت و سامانه صوتی نداشت و برای رهام پخش صدا از بلندگوها بسیار جالب بود. او فکرش را هم نمی کرد که صدای خودش هم از بلندگوها پخش خواهد شد. مسابقه آغاز شد. اولین مسابقه مربوط به رده سنی دبستانی ها بود. رهام اولین نفر نبود. او دید که اولین دانش آموز بالای سکو رفت و روبروی رحل قرآن نشست. رهام با دیدن کتاب قرآن لرزه بر اندامش افتاد. آخر او همیشه قرآن را از روی کتابشان خوانده بود و خط نسخ برایش بسیار سخت و نا مفهوم بود.

ـ آقا اجازه! نمی تونیم از روی کتاب خودمون بخونیم؟!

آموزگار پرورشی که در سکوت به قرآن خوانی گوش می داد، دستش را به علامت سکوت بر بینی اش گرفت و پاسخ رهام را نداد.

رهام که صدای قرائت دانش آموزان را می شنید شگفت زده می شد که چقدر خوب و زیبا می خوانند. او به کلی اعتماد به نفسش را از دست داده بود. سخت و عمیق در افکار خود غوطه ور بود که به نظرش آمد کسی او را تکان می دهد. عزیز بود.

ـ پسر کجایی تو؟ اسم تو رو خوند. بدو! حواست کجاست؟

رهام از جا پرید و به سرعت به سمت سکو حرکت کرد. از فرط اضطراب فراموش کرد کتابش را هم با خودش بیاورد اما چاره ای نبود. به بالای سن رفت و سلامی به داور مسابقه کرد. داور به گرمی و مهربانی پاسخ داد: سلام فرزندم! آسوده باش. برایمان سوره کافرون را با صوت زیبایت بخوان.

ـ آقا ببخشید از روی خط قرآنی نمی تونم بخونم.

ـ ایرادی ندارد پسرم. هر کدام از چهار قل را که دوست داری بخوان.

رهام چهار زانو جلوی رحل رو به جمعیت نشست. نمی توانست جمعیت را نگاه کند اما بی اختیار نگاهش به روزبه و جواد افتاد که او را نگاه می کردند. عزیز هم پشت سرشان برایش دست تکان می داد.

الهم صل علی... رهام هنگام خواندن با شگفتی نگاهی به بلندگو انداخت. آیا این صدای من است؟ عجب صدایی. او نمی دانست که سامانه صوتی صدا را دستکاری می کند و برایش بسیار شگفت آور بود.

.... محمد (ص) و آل محمد. هنگامی که تماشاچیان صلوات می فرستادند رهام انرژی وصف ناپذیری در وجودش حس کرد. نمی دانست چه بود اما هرچه بود تمام اضطراب و نگرانی او از میان رفته بود. مغزش بیدار شده بود. دیگر نیازی به کتاب قرآن نداشت چون حس می کرد هر آنچه حفظ کرده بود بازیافته است. این جا بود که باید خود را نشان می داد. همانطور که داور مسابقه خواسته بود سوره کافرون را آغاز کرد و با آب و تاب فراوان و هر آنچه در توان داشت به کار بست. صدای ا... ا... و احسنت داور و تماشاچیان به گوش می رسید که رهام قرائت را به پایان رساند. گویی از سکو به سمت صندلی اش به پرواز درآمد و آرام گرفت.

22 اسفند 1398 یک شب کرونایی

داستان نهم:

دو برادر

جوان زیر دست و پای ماموران کتک می خورد. ماموران با باتوم و قنداق تفنگ حسابی از خجالت او در آمدند.

ـ بچه پر رو حرف زیادی می زنی؟

ـ بی شرف ها چه کارم دارید؟ ولم کنید! چه مرگتان است؟

ـ تو چقدر پر رویی بابا .... بگیر ببینم. آهان! بخور تا حالت جا بیاد.

جوان سرش را محکم گرفته بود تا ضربه ها به سرش نخورد و ...

زمزمه ناآرامی ها به گوش می رسید. بسیاری از مردم از نتیجه انتخابات ناراضی و ناخشنود بودند و فکر تقلب در انتخابات از آنان دور نمی شد. اما خیلی ها بخاطر مشغله های کاری و زندگی و هزاران علت دیگر دنبال اعتراض های خیابانی نبودند. اصغر هم ناراضی بود اما سرش درد می کرد برای شلوغ کاری و جنب و جوش. کاندیدای مورد نظر اصغر هم رای نیاورده بود و به نظر او هم آرا دستکاری شده بود. اعتراض ها دور و بر شهر بیشتر می شد و اصغر دوستانش را هم دعوت می کرد که با او به تظاهرات بیایند. او دسته های چند نفری درست می کرد و هر جای شهر که شلوغ می شد خود را سریع به آنجا می رساند. اوضاع که قمر در عقرب می شد او عینک آفتابی و نقاب پزشکی می زد و به درون جمعیت می رفت و به اندازه ده نفر شلوغ کاری می کرد. کار و زندگی اش سرجایش بود اما گوش به زنگ بود که هر جا لازم است سریع «ترابرد» می شد! او خیلی زرنگ و باهوش بود و هیچ گاه به دست ماموران نمی افتاد و حتی یک باتوم هم نمی خورد. عکس های فراوانی از او در اینترنت و شبکه های مجازی پخش می شد اما به دلیل پوشاندن چهره به روش های گوناگون، هیچ گاه مشکلی برای او پیش نمی آمد. هر بار که پس از پایان اعتراض ها به محل کار یا خانه باز می گشت شرح فتوحات و پیروزی هایش را برای دیگران تعریف می کرد. او به تخریب و آتش زدن اماکن هیچ اعتقادی نداشت و گروه های زیر مجموعه اش هیچ گاه این کارها را نمی کردند. آنها فقط شعار می دادند و به طور مسالمت آمیز اعتراض می کردند.

اصغر برادر بزرگتری به نام اکبر داشت. اکبر اعصاب درست و حسابی نداشت و اصلا حوصله این کارها را هم نداشت. همیشه هم اصغر را سرزنش می کرد که: این چه مسخره بازی است که در می آوری؟ ول کن بابا! به تو چه ربطی دارد؟ به کار و زندگی ات بچسب. یک روز اکبر به اصغر گفت: حالا تو این همه تظاهرات می روی تا حالا کتک هم نوش جان کردی؟! اصغر گفت: دِکی! من! من سر دسته اوباش هستم! من کتک بخورم؟!

ـ یک دفعه که حالت رو جا آوردند می فهمی دنیا دست کی است!

ـ فکر کردی؟ نه بابا! از این خبرها نیست.

ـ حالا می بینی!

فردای آن روز اکبر کاری مرکز شهر داشت و صبح به آنجا رفت. عصر که کارش تمام شد اوضاع به هم ریخته بود. ملت و ماموران کف خیابان بودند. اکبر بی توجه به این رخدادها در دنیای خودش بود که به خیابان اصلی وارد شد. دود همه جا را فرا گرفته بود. عده ای در حال فرار بودند اما اکبر توجهی نداشت و از مسیر برعکس فرار آنها شروع به حرکت کرد. او قدم زنان به راه خود می رفت و گاهی سوت هم می زد!! ناگهان از روبرو چند مامور ویژه با سرعت به سمت او آمدند. اکبر هیچ توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد. البته ته دلش خالی شده بود و فهمید که اوضاع خراب است اما پر رو تر و کله شق تر از این حرف ها بود که کم بیاورد. حتی کنار هم نرفت و ماموران به حالت مشکوک با سرعت از کنار او رد شدند. سرعت ماموران و ناشی گری یکی از آنها باعث شد نوک باتوم مامور ناشی به بازوی اکبر بخورد. اکبر نه گذاشت و نه برداشت بی درنگ گفت: هو! چه خبرت است؟!

لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. بقیه ماموران متوجه ناشی گری همکارشان نشدند و حرف اکبر بر آنها گران تمام شد و برگشتند. یکی از آنها گفت: هان! چی شده بچه پر رو چه می گویی؟

اکبر که اعصابش به هم ریخته بود گفت: چه خبرتان است؟ مگر سر می برید؟! مسخره اش را در آوردید.

ـ مسخره چی را در آوردیم؟ شما آشوب گر ها مسخره اش را در آوردید. حالا نشانت می دهم پر رو بازی و آشوب گری نتیجه اش چیست.

اکبر داد زد: دست به من نمی زنیدها! پدرتان را در می آورم!

مامور با پوزخند گفت: نترس! به تو دست نمی زنیم، باتوم می زنیم! حالا اولی را نوش جان کن تا یادت باشد آشوب گری و پر رو بازی چه عاقبتی دارد.

دستش را بالا آورد و باتوم را روی شانه ای اکبر فرود آورد. با اولین باتوم بقیه هم شروع کردند و اکبر به زمین خورد....

تن و بدنش کبود شده بود و زیر لب ناسزا گویان، لنگان لنگان به سوی خانه می رفت.

26/آبان/1398

داستان هشتمی که نوشتم را خودم خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم لذت ببرید (نظر هم بدهید):

پیشکش به آموزگاران عاشق

 و آنهایی که دانش آموزان را همچون فرزندانشان دوست دارند

 و پول و ثروت در نظرشان هیچ است.

دلدادگی

رُهام آنقدر که از درس عربی بدش می آمد، در مورد انگلیسی این گونه نبود. اما درس انگلیسی را هم آن طور که دوست داشت فرا نمی گرفت. از سال دوم راهنمایی که این دو درس به درس هایش افزوده شده بود، دردسر بزرگی گریبان او را گرفته بود. البته رهام دانش آموز درس خوان و زرنگی بود و در هر حال گلیم خودش را از آب بیرون می کشید. اما او فقط به نمره قانع نبود و اندیشه یاد گرفتن و نه فقط حفظ کردن را در سر داشت. اما نمی شد آنچه باید می شد.

سال سوم راهنمایی و اول دبیرستان هم گذشت. آموزگاران هم تلاش خود را می کردند اما رهام به آن چیز که می خواست نرسید. نا امید شده بود و در خود می اندیشید که: «آهای! شاید درس انگلیسی همین است. بیخود زور نزن!».

سال دوم دبیرستان رسید ـ البته او دبیرستانش را عوض کرده بود. اولین جلسه کلاس انگلیسی رسید. رهام با بی میلی و خواب آلودگی بر نیمکت نشسته بود تا اینکه آموزگار انگلیسی وارد کلاس شد. مردی بود با سیمایی آشفته و موهایی ژولیده، عینک نسبتا بزرگی بر چشم، ریشی بود و نبود و نتراشیده با کت و شلواری پاکیزه اما رنگ و رو رفته. او خود را معرفی کرد. لبخندی بر چهره داشت و چشمانی نافذ و گیرا. با گویش غلیظ دماوندی سخن می گفت. اولین خواسته او از دانش آموزان این بود: «یک فرهنگ لغت آموزشی آکسفورد ويژه دانش آموزان می خرید (Oxford Elementry Learners Dictionary for Students)». این فرهنگ لغت تماما انگلیسی بود و هیچ واژه پارسی نداشت. رهام شگفت زده شد. پیش خود گفت: «این فرهنگ لغت تمام انگلیسی به چه درد می خورد؟» آموزگار گفت: «من از شما حفظ کردن معنی واژگان و ترجمه نمی خواهم!!» باز هم رهام شگفت زده شد. او ادامه داد: «من از شما می خواهم متن های انگلیسی را هرچه تندتر و بدون غلط بخوانید. مترادف و متضاد کلمه ها را پیدا کنید. هر واژه تازه را در این فرهنگ لغت ببینید و آنگاه تلفظ و مفهوم آن را دریابید. نه آنکه ترجمه کنید!» دانش آموزان متعجب او را نگاه می کردند. یکی گفت: «آقا! مگر می شود؟! چگونه بفهمیم؟» دیگری گفت: «چطور بدون ترجمه کردن بفهمیم که متن چه می گوید؟». غرولند در کلاس بالا گرفت. رهام هم با دهان باز به چهره خندان آقای شمس اصفهانی می نگریست. آقای شمس اصلا درصدد برنیامد تا دانش آموزان را خاموش کند. شکیبایی کرد تا غر زدن دانش آموزان به پایان رسید. او گفت: «نترسید. می شود. می فهمید. سخت است اما بهتر است. مگر زبان فارسی را با کمک زبان دیگری یاد گرفته اید؟! انگلیسی را هم تقریبا همان طور یاد می گیریم.»

دانش آموزان گیج شده بودند. اما رهام گیجی خوشایندی داشت. چیزی در مغزش بیدار شده بود. کلاس که تمام شد و زنگ خورد، پس از رفتن آقای شمس بحث و گفتگو بالا گرفت و هرکس چیزی می گفت. بیشتر دانش آموزان موافق نبودند و اعتراض داشتند. اما رهام فقط سکوت کرده بود و گاهی به حرف دانش آموزان گوش می داد و گاهی در عوالم خود سیر می کرد.

رهام عصر آن روز به کتابفروشی رفت و فرهنگ واژگان را خرید و با حیرت به آن نگریست. با خود گفت: «این دیگر چیست؟ چطور از آن استفاده کنم؟» شروع به ورق زدن کتاب کرد. به ذهنش رسید واژگانی که معنی آن ها را می داند در کتاب جستجو کند. هنگامی که این کار را کرد فهمید توضیحات هر واژه به زبان انگلیسی چقدر جالب است. فرهنگ واژگان پر از عکس و طرح و .... بود که فهمیدن واژگان را آسان می ساخت.

جلسه بعد که تقریبا همه دانش آموزان کتاب را خریده بودند، آقای شمس توضیح داد که چطور از کتاب استفاده کنند و به طور عملی کار شروع شد. آقای شمس از بچه ها مترادف و متضاد واژگان را می پرسید و هرکس می دانست پاسخ می داد. کلاس پر از سر و صدا بود و پر از شور و هیجان. هر کس چیزی می گفت و درست ترین آنها را آقای شمس تایید می کرد. کار به تندخوانی رسید. وضع خیلی خراب بود. روخوانی دانش آموزان خوب نبود. نوبت رهام که رسید او با تمام توان تلاش کرد. آقای شمس گفت: «نه! برای بار اول خیلی هم بد نبود! آفرین!» رهام قند در دلش آب شد. نوبت احسان رسید. شگفت آور بود. او خیلی خوب و سریع می خواند. البته احسان نابغه ای بود. در درس های دیگرش هم شگفت انگیز بود. آقای شمس او و چند دانش آموز دیگر را آفرین گفت و بقیه دانش آموزان را تشویق کرد.

روزها و کلاس ها می آمدند و می رفتند. هر جلسه آقای شمس پیشنهاد تازه ای داشت. یک بار گفت: «بچه ها کتاب های جوک و لطیفه به زبان انگلیسی هم داریم که خواندن آن ها هم خوب است». رهام هم استقبال می کرد. در کلاس اتفاقات جالب هم می افتاد. یک بار آقای شمس از دست یکی از شاگردان بی تفاوت و ساکت کلاس خشمگین شد. او هیچ کاری انجام نمی داد؛ حتی یادداشت برداری هم نمی کرد. آقای شمس با عصبانیت همراه با مهربانی به گویش دماوندی به او گفت: «جعفری! بنویس! یادت در موشو!!». کلاس ترکید. رهام هم خندید و می خندید و آقای شمس در نظرش دوست داشتنی تر می شد.

یک روز اصغری در کلاس سخت مشغول کشیدن کاریکاتور آقای شمس در دفترش بود که آقای شمس متوجه شد و با خشم و خنده فریاد زد: «اصغری! چو مُونی؟!» باز هم کلاس ترکید. آقای شمس بالای سر اصغری رفت و نقاشی او را دید. گفت: «انگلیسی ات که تعریفی ندارد اما شاید طراح خوبی شوی! اما بدان که باز به انگلیسی نیاز پیدا می کنی!». دانش آموزان از این برخورد آقای شمس هاج و واج مانده بودند که چرا او را از کلاس بیرون نکرد.

کار به جایی رسید که رهامِ عاشق ریاضی، کلاس انگلیسی را از همه کلاس ها بیشتر دوست می داشت و به آقای شمس ارادتی ويژه پیدا کرد. شور و هیجان آقای شمس و راحت بودن دانش آموزان سر کلاس، درس انگلیسی را برای رهام بسیار شیرین و دلنشین کرده بود. محیطی جذاب، پرهیاهو، پرخنده، پرجنب و جوش، رهام را به شعف وا می داشت. دیگر دانش آموزان هم کم و بیش این گونه بودند.

سال دوم دبیرستان سپری شد و رهام با نمره نسبتا خوب اما مهم تر، با رضایت و خشنودی تمام درس انگلیسی را تمام کرد. تازه دلهره ی رهام شروع شد که آیا سال سوم یعنی سال آخر آقای شمس آموزگارشان خواهد بود یا نه. روزهای گرم و شب های خنک تابستان دماوند سپری می شد و رهام هرگاه به یاد این موضوع می افتاد دست به دعا بر می داشت: «خدایا! می شود که دوباره آقای شمس معلم ما بشود؟ اگر این کار را بکنی از تو دیگر هیچ نمی خواهم».

سرمای هوا همه جای دماوند را فرا گرفته بود که سال جدید شروع شد. یکی دو روز اول مهر رهام فهمید که مشکلی پیش آمده است. هر کدام از دانش آموزان چیزی می گفت. یکی گفت: «بچه ها! باباها گفتند که نمره انگلیسی بچه ها خوب نیست. این چه جور درس دادن است». دیگری گفت: «احتمالا آقا شمس رو جابجا کنند». رهام طاقت نیاورد. به دفتر دبیرستان رفت و از مدیر مدرسه پرسید: «آقا! بچه ها راست می گویند که آقای شمس دیگر نمی آیند؟» مدیر مدرسه که حواسش به کارهای خودش بود گفت: «معلوم نیست! به زودی مشخص می شود». و با زبان بی زبانی او را از دفتر بیرون کرد. رهام نگران و ناراحت به کلاس رفت.

سه شنبه ساعت دوم، اولین جلسه درس انگلیسی بود و هنوز مشخص نبود که چه می شود. دانش آموزان سر کلاس نشسته بودند و همهمه کلاس را فرا گرفته بود. رهام ناراحت و پریشان به در کلاس چشم دوخته بود که ناگهان مرد رویاهایش بر آستانه در نمایان شد. گل از گل رهام و بعضی دانش آموزان شکفت. چهره آقای شمس گرفته بود اما تا دانش آموزان را ایستاده و خندان دید، خندید و لبخند زیبایی بر لبانش نقش بست. انگاری بار سنگینی از روی دوش رهام برداشته شده بود و انگار در آسمان ها پرواز می کرد.

دوباره روز از نو، روزی از نو. کار در کلاس شروع شد. اما این بار جدی تر و محکم تر. چون دانش آموزان به روش کار آشنا شده بودند و سختی اول کار سال دوم وجود نداشت. رهام هر بار بیشتر از بار قبل تلاش می کرد و عاشقانه به عشق مرادش ـ آقای شمس ـ درس می خواند.

آقای شمس یک بار در پایان کلاس در جلسه های آخر سال برای دانش آموزان درد دل کرد: «بچه ها! خیلی از همکاران و دوستان به این روش من ایراد می گیرند. از من خیلی انتقاد می کنند. خیلی از پدر و مادرهای شما هم همین طور. اما من اعتقاد دارم که شما با این روش بهتر می فهمید. بهتر درک می کنید. بهتر یاد می گیرید. امسال امتحان نهایی داریم. نمره های دانش آموزان من در امتحان نهایی بد نیست اما من دوست دارم شما علاوه بر نمره های خوب، چیزی هم یاد بگیرید که در آینده به دردتان بخورد. یادگیری زبان انگلیسی برای همه لازم است چون زبان بین المللی است... بگذریم. بعدها می فهمید من چه می گویم». رهام درددل آقای شمس به دلش نشست و با خود عهد کرد تمام تلاش خود را برای سربلندی آقای شمس انجام دهد و او را خشنود سازد.

امتحان نهایی پایان سال رسید. رهام با قدرت و اراده تمام و با توپی پر به سر جلسه رفت و امتحان داد.

روز گرفتن کارنامه ها فرا رسید. رهام به دبیرستان رفت. احسان را جلوی در ورودی حیاط دید. احسان گفت: «رهام! بابا! کولاک کردی! انگلیسی 20 شدی! همه کپ کردند!!» رهام گفت: «احسان شوخی نکن! سربه سرم نگذار! راست می گویی؟!» - «آره به خدا!». رهام به سمت دفتر پرواز کرد. مدیر با لبخندی به او گفت: «آفرین! گل کاشتی پسر! شنیدم تا حالا دانش آموزی نمره انگلیسی امتحان نهایی 20 نگرفته! آفرین! آفرین!». رهام دیگر چیزی نمی شنید. قلبش از خوشحالی نزدیک بود از سینه در آید. از مدیر خداحافظی کرد و بیرون آمد. بین سردر ساختمان و حیاط سه پله وجود داشت. رهام برروی پله بالایی ایستاد و در افکار خود غوطه ور بود که صدایی شنید: «آفرین رهام! آفرین!» رهام از جا پرید. سمت راستش پایین پله ها آقای شمس اصفهانی را با همان ظاهر همیشگی دید اما گویی تمام اجزای صورت و بدن آقای شمس می خندید.

ـ سلام آقا! سلام! خواهش می کنم! کاری نکردم! همه زحمت ها گردن شما بود.

رهام می خواست سه پله را پایین بیاید اما آقای شمس نگذاشت و دستش را برروی شانه راست رهام گذاشت.

ـ نه پسرم! تو خیلی تلاش کردی، می دانم. خیلی اذیت شدی یعنی خیلی اذیتت کردم.

ـ نه آقا! خیلی خوب بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. از شما ممنونم. همیشه مدیون شما هستم.

ـ لطف داری! اما نتیجه زحمات خودت بود. رو سفیدم کردی! آفرین! آفرین!

لبخند غرور آمیز رضایت و خشنودی بر لبان آقای شمس نقش بسته بود. حلقه نمناک اشک بر چشمان او نمایان بود. رهام می خواست در آغوش او بپرد اما حجب و حیا نمی گذاشت. آقای شمس اصفهانی دستی به سر و گوش و شانه ی رهام کشید. او هم این حس را داشت. اما مرسوم نبود که آموزگار و شاگردی یکدیگر را به آغوش بکشند. و برای اینکه اشکانش از دیده جاری نشود به سرعت از کنار رهام گذشت و وارد مدرسه شد. رهام که اشک شوقش سرازیر شده بود به سمت خانه به راه افتاد.

سالهای سال گاهی که آنها یکدیگر را می دیدند، همان حس و حال باز زنده می شد؛ و همچو حس پدر و فرزندی به جوش می آمد و دلهایشان را فرا می گرفت.

پایان

ساعت 1 بامداد 11 شهریور 98 - دماوند

این هم داستان هفتم (دوست داشتید نظر هم بدهید):

دلهره

سه برادر گوشه ای کز کرده بودند. برادر بزرگتر دو سه ساعتی می شد که از مدرسه راهنمایی آمده بود و دو برادر دیگر مشق های تمام نشدنی شان را نوشته بودند. مادر و خواهر آماده می شدند که به عروسی بروند. مادر به پسرها نهیب می زد که «زودتر آماده شوید! زشت است! هم همسایه هستند و هم داماد، دایی دوستتان رضا است». اما آنها یکصدا می گفتند: «نمی آییم. خوشمان نمی آید». البته آنها از عروسی بدشان نمی آمد اما عروسی محلی ها فرق می کرد. مادر گفت: «الان پدرتان می آید و عصبانی می شود. زودتر حاضر شوید». نام پدر همیشه لرزه بر اندام پسران می انداخت. آنها با ناراحتی لباس هایشان را پوشیدند و منتظر پدر ماندند. وقتی که پدر آمد پسر بزرگتر گفت: بابا می شود ما پیش شما بیاییم؟ پدر با غرولند گفت: نه! شما باید بروید پیش جوانان. خانه ی پیرمردها که جای شما نیست! پسر بزرگتر که ساکت شد پسر وسطی و کوچکتر هم شروع به غر و غر کردند که پدر با چشم غره ای آنها را ساکت کرد.

سه برادر گوشه ای کز کرده بودند. صدای ضبط خیلی بلند بود و چند جوان با صورت های گل انداخته در حال رقص و مسخره بازی بودند. خانه نسبتا کوچک بود و یک پذیرایی و دو اتاق کوچکتر داشت. دور تا دور اتاق بزرگتر جمعیت در دو ردیف نشسته بودند و صدای همهمه و آهنگ کر کننده بود. عده ای هم در اتاق ها بودند که معلوم نبود چه می کردند. سه برادر آنقدر بزرگ نبودند که ببینند و بکاوند که در اتاق ها چه می گذشت اما هرکه بیرون می آمد صورتی بر افروخته داشت و حرکاتی مسخره از خود در می آورد. مدتی که گذشت یکی از جوانان دستمال یزدی به دست، افتاد وسط معرکه و جمعیت را یکی یکی وارد گود رقص می کرد. اینجا بود که رنگ از رخسار سه برادر پرید. برادر وسطی به برادر بزرگتر گفت: اگر سراغ ما آمد چه کنیم؟ برادر بزرگتر که در خیالات خود غرق بود سری تکان داد و گفت: نمی دانم! – بیا بلند شو برویم. – نمی شود زشت است. نگاه کن رضا هم آنجا نشسته اگر برویم ناراحت می شود..... – بیا وسط ببینم. نیای خفته ات می کنم! معرکه گیر بغل دستی برادر بزرگتر را نشان کرده بود و دستمال به دور گردن او انداخته بود. از معرکه گیر اصرار و از آن جوان انکار. اما خیلی زود جوان رضایت داد و پا به معرکه رقص گذاشت. حالا نوبتی هم که بود نوبت برادر بزرگتر بود. معرکه گیر همچو شیری خشمگین فریاد زد: هان!! پسر آقا وهاب! خوب گیرت آوردم!!! برادر بزرگتر همچو آهویی در دام پشت سر هم می گفت: نمی رقصم. دوست ندارم. ولم کن! اما دستمال دور گردن، همچو چنگال های تیز شیر او را در میان گرفته بود. معرکه گیر با زور او را به وسط معرکه کشاند اما برادر بزرگتر تقلا می کرد. فرش و موکت زیر پا هم به هم ریخته بودند اما هیچ کدام رضایت نمی دادند. دو برادر دیگر همچو بچه آهوانی مثل بید بر جای خود می لرزیدند. حتی وساطت رضا هم کاری از پیش نبرد و بالاخره برادر بزرگتر با فریادی گفت: باشه! ولم کن! برادر بزرگتر با چشمانی بر افروخته و عضلاتی خشک و عصبانی شروع به رقصیدن کرد. اما چه رقصی! بیشتر حرکات رزمی بود تا رقصیدن! معرکه گیر سرمست و خوشحال از پیروزی، نگاهی غضب آلود به دو برادر دیگر افکند. برادر کوچکتر برادر وسطی را بغل کرده بود و هر دو می لرزیدند تا اینکه دایی بزرگ رضا وارد میدان شد و شر معرکه گیر را از سر آنان به در کرد. برادر بزرگتر که صحنه را دید به سرعت به جای خود برگشت و نفس راحتی کشید. تا پایان عروسی آنها نه چیزی دیدند و نه چیزی شنیدند. شام عروسی را خورده نخورده، رهسپار خانه شدند.

این ششمین داستانی است که نوشتم. داستان هایم را بخوانید و اگر دوست داشتید نظر دهید.

«ای روزگار، با ما شدی ناسازگار!!»  (برگرفته از ادبیات پشت کامیونی)

-مخ ما دو تا تومنی هفت صنار با هم فرق می کنه. من دیگه نمی تونم مَشتی. بهتره هر کی بره سی خودش.

مهدی در کامیون را محکم به هم می زند و پایین می آید و به سمت خانه اش روانه می شود. اکبر هنوز پشت فرمان نشسته و نمی داند چه کند. نتیجه دوستی و شراکت آنها بخاطر شرایط بد اقتصادی و تورم به مسیر بدی می رود. او نمی داند چه کند. بهت زده و حیران به سالهای دور باز می گردد.

اکبر و مهدی از نوجوانی با هم دوستی داشتند. هر دو شاگرد پادوی گاراژ حاج سیف الدین بودند. آنها با هم عهد کرده بودند که هر چه پول دارند جمع کنند و وقتی بزرگتر شدند و گواهی نامه پایه یک گرفتند، یک کامیون شریکی بخرند و روی آن کار کنند.

دو سه سالی از گرفتن گواهی نامه پایه یک می گذشت که آنان توانستند با کار کردن بر کامیون های مردم، مبلغی پس انداز کنند و کامیونی دست دوم و قراضه بخرند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و انگار بزرگترین اتفاق زندگی برآنان روی داده بود.

کامیون هر روز خراب بود اما اکبر مکانیک قابلی بود و هر جا که مشکلی پیش می آمد به داد کامیون می رسید. اما مهدی فقط در حد عوض کردن چرخ ها و تمیز کردن کامیون می توانست کمک کند. هر چه از کامیون در می آوردند خرج را کم می کردند و بقیه را به طور مساوی تقسیم می کردند. اکبر هم شکایتی نداشت از اینکه نصف نصف برمی دارند چون آنها با هم دوستان صمیمی بودند.

زندگی با فراز و نشیبی که داشت بر آنها می گذشت و راضی بودند. آنها بعد از چند سال توانستند کامیون را عوض کنند و کامیون نویی بخرند. با تلاش زیاد و در شرایط سخت اقتصادی و کاری، آنها در کنار هم کار می کردند. مشکلاتی وجود داشت اما آنها با تلاش و کوشش زیاد آن را برطرف می کردند. ازدواج کردند. بچه دار شدند. خانه خریدند و زندگی روال طبیعی خود را طی می کرد. حتی پس از چند سال توانستند کامیون دیگری بخرند و راننده استخدام کنند. البته گاهی که راننده نبود اکبر روی کامیون دست دوم کار می کرد اما بیشتر اوقات آن دو با هم بودند. مهدی از خرید کامیون دوم رضایت نداشت و چند بار به اکبر می گفت که بهتر است به جای خرید کامیون، پول آن را در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند. اما اکبر راضی نبود و می گفت نه کار درستی نیست. از آنجایی که در طی این سالها بیشتر زحمت کامیون ها بردوش اکبر بود، مهدی چیزی نمی گفت تا اینکه یک روز مهدی گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم مشتی. تا کی ما باید این جوری کار کنیم و تو جاده ها دنده صد تا یه غاز عوض کنیم. من دیگه نمی تونم. تو که به حرف من گوش نمی دی وگرنه الان پول دو سه تا کامیون دیگه رو در آورده بودیم. چه کاریه هر روز صبح تا شب تو جاده ها. بعضی وقت ها هم که تا چند روز بچه هامو نمی بینم. ته شم چیزی نمی مونه. من پول می خوام. دیگه نمی تونم.

-بابا هر کاری دردسرهای خودشو داره لوتی. کاره دیگه. بابا چند ساله داریم با هم کار می کنیم و خدا رو شکر. زندگی می چرخه. دیگه چی می خوای مشتی.

-نه من نمی تونم. پولی که جمع کرده بودیم ورداشتی کامیون خریدی که چی؟ آخرش چقدر در می آد؟ هی بهت گفتم بده من چند برابرش کنم. هی گفتی آخه چطوری. نه پولش درست نیست و از این خزعبلات... من دیگه کار نمی کنم بامرام. خسته شدم. پول کامیون ها رو حساب کن، نصف کن و تسویه کنیم.

اکبر منگ شده بود .یعنی به همین راحتی. به خاطر پول بیشتر گور بابای رفاقت و دوستی بیست بیست و پنج ساله. باورش نمی شد. فکرش را هم نمی کرد که عاقبت دوستی و شراکت آنها به اینجا برسد. آخر همه سختی ها و دردسرهای اصلی کار با او بود. وقتی کامیون خراب می شد او بود که آن را تعمیر می کرد. وقتی مشکل بزرگی پیش می آمد او بود که آن را حل می کرد. البته مهدی هم خیلی زحمت می کشید اما در حد توان خودش. مهدی خسته شده بود. می دید اطرافیان و آشنایان به راحتی از کارهای دلالی ارز و سکه پول های آنچنانی به دست می آورند، وسوسه می شد. در دلش غوغایی بود. می دانست آنها پول درستی نیستند اما زندگی خرج داشت. اکبر هم زیر بار نمی رفت. دیگر صبرش لبریز شده بود که آن حرف ها را با اکبر پیش کشید. خودش هم خوشحال نبود اما چه کند. زندگی خیلی سخت شده بود. اکبر به لقمه نانی می ساخت اما او این زندگی را دوست نداشت.

اکبر گفت: تو می خوای سهمت مساوی باشه مرد حسابی!؟ آخه یه نخود انصاف هم بد چیزی نیستا!! آخه لوتی این همه سال همه بدبختی های کامیون ها با من بوده، دخل رو نصف کردیم هیچی نگفتم. گفتم دوستیم رفیقیم عیب نداره جای دوری نمی ره. اونوقت الان اومدی می گی پول کامیون ها رو نصف کنیم!؟

-آخه منم زحمت کشیدم. عرق ریختم و پا به پات کار کردم. این چه حرفیه می زنی آخه؟

-بابا یه ذره کلاهت رو قاضی کن. تو بیابونا گیر می کردیم کی کامیون رو راه مینداخت. به ذره انصاف داشته باش بامرام. اون کاری که تو می کردی برای من کاری نداشت. خودم هم می تونستم.

-باشه بابا! هر کاری می خوای بکنی بکن. فقط به من پول بده.

-این رو گفتم که بدونی وگرنه رسم لوتی گری نیست. نصف می کنیم.

مهدی پول را گرفت و به بازار سکه و ارز رفت. اکبر هم به کار خود ادامه داد تا اینکه...

تیرماه 1397

این پنجمین اثر بنده است که باز هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشته شده است.

اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه

دیدن که خوبی یاس، باعث زشتی شونه

سال سوم راهنمایی را به پایان رسانده بودم و نمی دانستم هنرستان بروم یا دبیرستان. برادرم یک سال از من بزرگتر بود و در هنرستان برق قدرت می خواند. من دلداده ی الکترونیک بودم اما ریاضی را هم خیلی دوست داشتم. سال اول، بین هنرستان و دبیرستان فرق زیادی وجود نداشت بنابراین تصمیم گرفتم به هنرستان بروم و پس از گذراندن سال اول، گزینش رشته کنم. برادرم هم مایه دلگرمی بود و مرا بیشتر به سمت هنرستان سوق می داد.

هنگامی که ثبت نام شروع شد، در یکی از روزهای شهریورماه که از گرمای هوا کاسته شده بود و بوی پاییز می آمد به همراه پدرم پا به هنرستان گذاشتیم و به دفتر رئیس هنرستان رفتیم. دفتر کار او بسیار بزرگ بود اما او قدی کوتاه و جثه ای کوچک داشت با این حال هنگامی که به او نگاه می کردی شخصیت استوار و پرجذبه ی او تکانت می داد. برای من که حدودا 15 سال داشتم اصلا ترسناک بود. حس کردم پدرم هم به دیده احترام در او می نگریست و با من هم عقیده بود. به تو که نگاه می کرد نمی توانستی در چشمانش بنگری و بی اختیار سر به زیر می انداختی. گویی دفتر کار به آن بزرگی برای چون اویی کوچک بود. مهندس کاوه ما را به دفتر ثبت نام راهنمایی کرد و کار ثبت نام انجام شد.

سال نوی تحصیلی که آغاز شد فهمیدم فقط من نیستم که از او حساب می بردم بلکه پسران پر شر و شور هنرستان هم در پیشگاه او سکوت می کردند و خاموش می شدند. مهندس کاوه از دروازه هنرستان که وارد می شد همچون شاهنشاهی که به سمت تخت شاهنشهی خود می رود و درباریان برای او راه باز می کنند و ادای احترام می کنند؛ از میان دانش آموزانِ در حال احترام گزاری می گذشت ـ در حالی که گاهی بخاطر کوتاهی قد اصلا دیده نمی شد ـ تا به ساختمان هنرستان برسد و بر کرسی ریاست جلوس کند. او نماد بزرگی و ابهت هنرستان بود. افتخار و سربلندی را در وجود بیشتر دانش آموزان هنرستان از داشتن چنین رئیسی می توانستی لمس کنی.

البته این را هم بگویم که ناظمی داشتیم بسیار تنومند و با هیبت که دانش آموزان از او بسیار می ترسیدند. اما او به واسطه پیکر بلند بالایش در میان دانش آموزان هراس می افکند.

شاید برای دانش آموزان هنرستانی این موضوع قابل درک نباشد اما بعدها خیلی از دانش آموزان به پاکی و دلسوزی آنان پی می بردند و می فهمیدند که رفتار و کردار آن روز آنها به اقتضای زمانه بوده و نه به سنگدلی شان.

نیمسال اول به نیمه رسیده بود و آزمون های میان ترم که اعلام شد متوجه اختلاف آشکار خود با دیگر دانش آموزان شدم. دست کم نمره هایم 6 تا 7 نمره از بالاترین نمره بعدی فاصله داشت. سر کلاس آموزگاران شیمی، فیزیک و ریاضی به گفتارهای گوناگون مرا ترغیب به رفتن به دبیرستان می کردند. حتی با این فرض، بخش هایی از کتاب که برای هنرستان لازم نبود و برای دبیرستان الزامی، به صورت خصوصی در کلاس با حضور سایر دانش آموزان به من می آموختند. همیشه شرمنده آنانم. بدین ترتیب جایگاهی بس عظیم در کلاس یافته بودم و مورد حمایت و پشتیبانی آموزگاران. اما رقابتی وجود نداشت. من پیشتر همیشه شاگرد اول بودم و در حال رقابت با سایر دانش آموزان. اما در هنرستان غرور مرا از خود بیخود کرده بود و اصلا درس نمی خواندم. نیازی هم نبود. با دانسته های سرکلاس نمره های خوبی می آوردم و بر من آفرین می گفتند. درس های کارگاهی هم برایم جذابیت های فراوانی داشت اما آنجا نفر اول نبودم و دیگر دانش آموزان حتی از من خیلی بهتر بودند. دریافتم سخنان آموزگارانم در مورد رفتن به دبیرستان درست است.

نیمسال دوم هم به پایان رسید و نمره های نهایی آمد. میانگین نمره هایم چند نمره از نفر دوم بیشتر بود اما در کل دچار افت تحصیلی شده بودم. این موضوع مرا کمی آزرد اما برایم اهمیتی نداشت چون رشته تحصیلی اولم، ریاضی فیزیک درج شده بود. مربی گزینش رشته هم مرا به رفتن و نه ماندن تشویق کرد اما گفت با مهندس کاوه هم مشورت کنم و دستور او را بگیرم.

کار سخت شده بود. هیچ دانش آموزی توان رویارویی با او را نداشت. اما من عزم خود را جزم کرده بودم. با ترس و لرز به اتاق او رفتم. او پشت میزش نشسته بود و با تحکم سلام مرا پاسخ گفت. دل دل کردم بگویم یا بروم. چه کنم. او گفت: چه کار داری؟ چه می خواهی؟ من توان سخن گفتم نداشتم. برگه گزینش رشته و کارنامه را با احترام پیش رویش گذاشتم و هیچ نگفتم. او نگاهی با صلابت بر برگه ها افکند و دمی درنگ کرد. کت و شلوار خوش دوخت و خاکستری رنگی پوشیده بود و موهایش انگار تازه اصلاح کرده باشد مثل همیشه مرتب و شانه کشیده بود. میزِ بسیار بزرگ اما بسیار مرتبی داشت و نظم و انضباط به طرز باورنکردنی برروی میز و اطراف حکم فرما بود. سربلند کرد و به من نگاه کرد. من سر به زیر افکندم. او گفت می خواهی بروی؟ من با صدایی خفه و با تکان دادن سر تایید کردم. چند لحظه سکوت برقرار شد. نمی دانم برای چه سکوت می کرد. در ذهن او چه می گذشت، نمی دانستم. گفت: باشد برو اما... . احساس ضعف می کردم و چند ثانیه دیگر بی هوش می شدم. اما او گفت: باشد برو اما بدان که یک جای خالی در هنرستان داری. اگر پشیمان شدی یا برای ثبت نام دبیرستان تو را اذیت کردند هر وقت بیایی هر رشته ای که بخواهی و هر آنچه بخواهی و بتوانم، در اختیارت قرار می دهم. سکوت برقرار شد. سر بلند کردم و در چشمان او نگریستم. مهربانی و دلسوزی را در چهره پرصلابت او به آشکار می دیدم. همچو پدری مهربان بر فرزند می نگریست. من پایم روی زمین بود اما سر در آسمان داشتم. او دستور داد و من پرونده به دست در حالی که در ابرها گشت و گذار می کردم از هنرستان بیرون آمدم و به دبیرستان رفتم.

***

بیست و دو سال گذشت. هر وقت یاد مهندس کاوه می افتادم و هرگاه سخنی از او به میان می آمد او را گرامی می داشتم. تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی های سابقم که اتفاقا مسئول کارگاه هنرستان شده بود را دیدم. بسیار خوش و بش کردیم و از گذشته ها گفتیم تا رسیدیم به مرد اسطوره ای هنرستان، مهندس کاوه. او گفت اما کاش نمی گفت. کاش او را نمی دیدم و کاش نمی دانستم. کاش در بی خبری می ماندم. کاش.

مهندس کاوه سه سال مانده به بازنشستگی در حالی که رنج 27 سال خدمت صادقانه را به دوش می کشید و مورد احترام بسیاری قرار داشت مورد غرض ورزی و بی مهری قرار گرفت. دوستم می گفت به او اتهام همکاری با گروهک ها و معاندان نظام را زدند و با این پاپوش وی را از عرش به فرش کشیدند. مهندس کاوه در اوج مظلومیت در سه سال پایان خدمت مسئول انبار در یک مکان آموزشی دور افتاده شد و با سمت انباردار بازنشسته گردید. سخن دوستم که به پایان رسید انگار آسمان بر سرم خراب شد. انگار زمین دهان باز کرد و مرا در خود فرو برد. چه بر سر پیرمرد آمده بود و اکنون چه می کرد. قلبم شکست. سرم گیج می رفت. تمام بدنم می لرزید. دوستم متوجه دگرگونی حالم شده بود و گویی انتظار چنین چیزی را داشت. سخنی برای گفتن نمانده بود. هرچه از دیدار با او لذت بردم به کامم تلخ شد. از او خداحافظی کردم و افتان و خیزان راهی خانه شدم.

10 امرداد 97

داستان چهارم را هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشتم:

پناه می جویم به خداوند فروزنده ی صبح روشن از شر زنان افسونگر که در گره ها می دمند (قرآن).

از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم. اعصاب و روانم بدجوری به هم ریخته بود. چرا این اتفاق افتاد. آنها که زندگی خوبی داشتند. آنها که خانواده شادی بودند. چه شد که پری خانم، شوهر و دو بچه را رها کرد و با مرد دیگری ازدواج کرد.

یادم است اولین روزهای بهار بود که برای یک ویلای در حال ساخت مصالح بردم. اولین بار آنجا پرویز را دیدم و با او آشنا شدم. مرد معقول و خوش مشربی بود. قد نسبتا بلندی داشت و به نظرم خیلی خوش تیپ و باکلاس بود. برعکس جاهای دیگر که می رفتم و صاحب ویلاها تحویلم نمی گرفتند اما پرويز با همه فرق داشت. همین شد که تقریبا کل مصالح صاختمانی ویلای پرویز را من برایش بردم و او هم حساب مرا سر وقت پرداخت می کرد. حتی کارهای دیگری هم که داشت برایش انجام می دادم و حسابی با هم دوست شده بودیم. چند باری هم خانم و بچه هایش را آنجا دیده بودم و پرویز مرا با پری خانم و بچه هایش پریا و پرهام آشنا کرده بود. حتی پرویز دو سه بار مرا مجبور کرد خانم  و بچه هایم را آنجا ببرم و این گونه شد که رفت و آمد خانودگی هم پیدا کردیم. خانمم همیشه از خانواده پرویز تعریف می کرد.

یکسالی گذشت و کار محوطه سازی ویلای پرويز هم رو به پایان بود. پرويز چک تسویه حساب مرا که تاریخ آن برای دو ماه بعد بود به من داد و ما از هم خداحافظی کردیم. مشغله کاری باعث شد که خبری از پرويز نگیرم و دو ماه گذشت. چک نقد نشد. من به پرويز زنگ نزدم تا چند ماه گذشت و باز هم چک نقد نشد. هفت هشت ماه که شد نگران شدم و با او تماس گرفتم. ظاهرا مشکل خاصی نبود. موضوع چک را پیش کشیدم. بسیار ناراحت شد و قرار گذاشت عصری به ویلایش بروم. عصری که رفتم مردی را دیدم که هیچ نشانی از پرويز نداشت. قدش خمیده و موهایش جو گندمی شده بود. آن پرويز خوش تیپ و خوش مشرب به دست فراموشی سپرده شده بود. آنجا بود که متوجه موضوع شدم. پرويز برایم تعریف کرد که حدودا یکی دو سالی بود که برادر و خواهری به برج شان آمده و همسایه آنها شده بودند. پرويز می گفت هیچ وقت نسبت به سعید و سحر احساس خوبی نداشته اما آنها هم بسیار متمول و باکلاس بودند. سعید وارد کننده بود و سحر در خانه کار می کرد. هیچ کدام ازدواج نکرده بودند یا اگر کرده بودند جدا شده بودند. همین همسایگی باعث می شود که پری و سحر با هم دوست شوند و کم کم رفت و آمد کنند. پرويز می گفت: من خیلی علاقه نداشتم اما نمی توانستم پری را مجبور کنم. می دیدم او تنهاست و بچه ها هم مدرسه هستند. من هم که صبح تا غروب نبودم. بد نیست با کسی سرگرم باشد. آن شد که نباید شود. من و پری در زندگی اختلاف نظر زیاد داشتیم اما هیچ وقت باعث مشکل بزرگی نشده بود؛ اما پری کم کم بنای ناسازگاری گذاشت. خیلی بهانه گیر شده بود و سر هر موضوعی با هم بگومگو می کردیم. وضع بازار هم خراب بود و من کم حوصله و کم طاقت شده بودم. متوجه علت ناسازگاری پری نشده بودم. یک وقت نگاه کردم دیدم فاصله بین من و پری خیلی زیاد شده. ترسیدم. بخاطر بچه ها کوتاه می آمدم اما ظاهرا دیر شده بود. هرچه می کردم پری را به حالت سابق برگردانم نمی شد. پریا و پرهام هم که می دیدند من کوتاه می آیم و گاهی اوقات حتی التماس می کردم طرف مرا می گرفتند و این کار پری را لجبازتر می کرد تا شد آنچه نباید بشود. پری تقاضای طلاق کرد و با گرفتن یک آپارتمان به عنوان مهریه رفت. از آن به بعد حال خوشی نداشتم تا یک روز که کنار پاساژی نزدیک خانه در ماشین نشسته بودم ناگهان پری را کنار سعید دست در دست هم دیدم. جهان دور سرم چرخید اما برای آنکه با آنها روبرو نشوم سریع حرکت کردم و چند لحظه بعد واقعا جهان دور سرم شروع کرد به چرخیدن. چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. خوشبختانه فقط بیهوش شده بودم و مقداری کوفتگی. تازه فهمیدم چه به سرم آمده ....

داستان که به اینجا رسید پرویز فهمید که حال من هم بد شده یک لیوان آب برایم ریخت و به من داد. لبهای پرویز تکان می خورد اما دیگر حرفهای او را نمی فهمیدم. برایم قابل باور نبود. نفمیدم چطور و چگونه پول به دست خداحافظی کردم و از ویلایش بیرون آمدم. از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم ....

تیرماه 1397

 

سومین داستان نمی دانم چه شد که خود به خود برروی کاغذ فرود آمد:

تقدیم به همه دهه شصتی ها و دهه پنجاهی ها

صبح زود شنبه یکی از روزهای سرد زمستانی، رهام پسر وسطی خانواده از خواب برخاست تا برای خرید نان و تهیه صبحانه به نانوایی برود. امروز نوبت او بود. فقط رهام و برادر بزرگش به دبستان می رفتند و هنوز برادر کوچک تر مدرسه نمی رفت. وظیفه رهام این بود که کتری آب را روی گاز بگذارد و به نانوایی برود و نان بخرد و چای را آماده کند. پدر و مادر معمولا صبح ها می خوابیدند و وظیفه تهیه صبحانه بر عهده پسران خانواده بود. تازه جنگ تمام شده بود و پنیر کمیاب. چیزی دیگری هم نبود. صبحانه فقط شامل چای شیرین و نان تازه بود.

شب گذشته برف سنگینی باریده بود. رهام پوشاک گرمی که داشت پوشید. نوک انگشتانش از پس دستکش های سوراخش دیده می شد. دل به دریا زد و پای به کوچه گذاشت. ارتفاع برف تا کمر قامت نسبتا کوتاه او می رسید. هیچ رهگذری گذر نکرده بود تا راهی برای رهام هفت ساله باز کرده باشد. البته رهام انتظاری هم نداشت چون صبح اول وقت این انتظار بیهوده بود.

پول به دست راهی نانوایی شد. تا نانوایی راهی نبود اما برف کار را سخت کرده بود. در راه سگان ولگرد برای او پارس می کردند اما او به خود نهیب می زد تا شجاع باشد. در ترس و سرما غوطه ور بود تا به نانوایی رسید. خلوت بود. نخوت و سستی تمام وجودش را فرا گرفته بود که گرمای نانوایی لذتی وصف ناشدنی برایش به ارمغان آورد. خواست پول را به نانوا بدهد و نان بگیرد که دید پول در دستانش نیست. نوک انگشتانش بی حس شده بود و نفهمیده بود پول از دستانش افتاده است. آهی کشید. چاره ای نبود باید راه آمده را باز می گشت. کمی که بازگشت، از دور، در نیمه راه، رنگ اسکناس بر سفیدی برف گرمایی گرم تر از نانوایی در رگ و پی اش دواند. به سرعت پول را برداشت و دو دستی آن را نگه داشت. گاهی به آن نگاه می کرد تا مطمئن شود در دستانش باقی است. امیدی به جیب ها نبود چون همه سوراخ بودند. نان را خرید و راه رفته را به خانه بازگشت. هنوز همه در خواب بودند. صبحانه را آماده کرد و برادر بزرگ تر را صدا کرد. احساس بزرگی و مردانگی در وجود کوچکش غلیان می کرد.

بامداد شنبه 21 بهمن 96

دومین داستانی که کاملا بر اساس خیالات و تصورات هوس کردم بنویسم. در این داستان من کیستم؟

روی نرده ایوان خانه ای نشسته ام. نرده آهنی است و سرد. نسیم خنک و مرطوب زمستانی می وزد و حکایت از برفی زودهنگام دارد. در خود فرو می روم تا سرمای هوا کمتر مرا آزار دهد. ایوان قدیمی است و پر از وسایل خاک گرفته و کثیف. روی طناب چند لباس یخ زده پهن شده است. در و پنجره های آهنی به سختی کیپ شده اند تا از ورود هوای سرد جلوگیری کنند. کمی جابجا می شوم و روی نرده آن طرفی می نشینم. به سرعت پشیمان می شوم که چرا جای خود را عوض کرده ام؛ تازه جایم گرم شده بود.

ناگهان درد زیادی در پشتم حس می کنم و با سر پخش ایوان می شوم. کمر و سرم به شدت درد می کند. نمی دانم چه شد؟! چرا زمین خوردم؟ خودم را جمع و جور می کنم. احساس می کنم پشتم زخم شده است و کمی خون می آید اما سرمای هوا به سرعت آن را منعقد می کند.

دوباره برروی نرده می نشینم به دور دست ها خیره می شوم. چقدر خانه ساخته شده است بدون آنکه درختی کاشته شود. البته در بعضی حیاط ها کم و بیش درخت و درختچه ای هست اما سرحال نیستند و در خواب زمستانی هم غروغر می کنند. انگار تابستان گرم و بدون آبی را سپری کرده اند. در حالی که هنوز پشتم می سوزد دلم به حال آنان می سوزد که ناگهان صدای باد شیئی که به سرعت از کنار گوشم می گذرد، می شنوم. می ترسم. می لرزم. صدای پسربچه هایی شیطان به گوشم می رسد. پرواز می کنم و گوشه ای پنهان می شوم.

سوم بهمن 1395

اولین داستانی که هوس کردم بر اساس یک رخداد واقعی بنویسم:

رویای یک شب بارانی

خیلی دیر شده بود. باید 7:30 می‌رسیدیم اما ساعت خودرو عدد 8 را نشان می‌داد. دیگه ناامید شده بودم از اینکه به مطب پزشک برسیم. اما چیزی ته دلم می‌گفت: «برید! خدا بزرگه! می‌رسید». هوا تاریک شده بود و باران بی قرار بر روی شیشه خودرو شلاق می‌زد. شیشه‌ها عرق کرده بود و دید را کاهش می‌داد. رانندگی سخت شده بود اما باید می‌رفتیم. «ای داد بیداد! تونل نیایش هم که ترافیک سنگینه! انگار نمی‌خواد ما به سعادت آباد برسیم». اما باید می رفتیم!

داشتم فکر می‌کردم. روز پرتنشی بود. برنامه‌ها به هم ریخته بود. هرچه رشته بودم پنبه شده بود. همه چیز بود. هر آنچه نباید باشد هم بود. آنقدر بود که خسته ام کرده بود. بود که بود اما غذای روح و جسم را نمی‌شد که بی خیال بود. غذای جسم که دیر می‌شود امان نمی‌دهد. لاجرم چیزی به ساعت دو نمانده بود که در بین کارها، خورده و نخورده رمق را سد کردم و ناهار خوردم. اما غذای روح را چه کنم؟ خوب روح مثل جسم نیست و امان را نمی‌بُرد. گفتم نماز را می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم که ساعت نزدیک سه بود که به نماز ایستادم. در پایان نماز گفتم خدایا چه کنم امروز را؟ چند بار بدقول شدم پیش پزشک. هزار بار پیش تو بدقول شدم اما پزشک را چه کنم؟ گفتم امیدم به توست ای خدا.

ساعت 8:30 دقیقه بود که از بزرگراه نیایش خارج شدیم و ابتدای سعادت آباد وارد. «آخ! خانم نشانی را آوردی؟» ـ «نه مگر پیش خودت نیست؟». آنقدر هول شده بودم که نشانی را در کیف دیگرم جا گذاشته بودم. چه کنیم؟ نا امید و خسته به اولین میدان سعادت آباد رسیدیم و باران همچنان می‌بارید. بیرون معلوم نبود! انگار پرده ای جلوی چشمانم بسته شده بود. جای پارک هم نبود که حداقل بایستیم از کسی اطلاعاتی بگیریم. آهان! یک جای پارک! ایستادم. پیاده شدم. باورم نمی‌شد. در اولین نگاه تابلوی مطب پزشک را دیدم! اولین بار بود می‌آمدیم. بسیار عجیب و شگفت‌آور بود. بی اختیار رفتم و زنگ مطب را زدم؛ با اینکه غیر ممکن بود پزشک آن ساعت باشد. اما منشی در را باز کرد! و گفت چون خانم دکتر بیمار داشتند هنوز هستند. ما آخرین مراجعه کننده بودیم.

بهار 1394