داستان ـ قصه پانزدهم
شش ماهی بود که چیزی ننوشته بودم. اگرچه یکی دو ماهی می شود که ذهن ام درگیر داستان ـ قصه ای که در ادامه می آید، بود. شاید بتوان گفت این اثر پانزدهمین سیاه مشق بنده است. در این اثر کوشش کرده ام تا جایی که می شود از واژگان پارسی بهره ببرم. شاید رده سنی این اثر کودک و نوجوان باشد. نمی دانم. اگر حال و حوصله داشتید بخوانید و نقد بفرمایید.
به برزویه مِهتر پزشکِ پارس و جورج جان اُروِل
ثواب و کباب
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ، زرافه بدریخت و درازی با دیگر جانواران جنگل زندگی می کرد. زرافه بخاطر قد بلندش خیلی به درد جانوران جنگل می خورد. خودش هم خیلی شادمان و خوشحال بود که می تواند به دیگر جانواران کمک کند. زرافه های دیگری هم در گله بودند اما یا قدشان به بلندی زرافه «درازو» نبود یا تاب و توان کمک به دیگران را نداشتند.
زرافه درازو توی گله زرافه ها یا با دیگر جانوران جنگل، رابطه خوبی داشت و همه می دانستند که درازو بخاطر عشق و دلبستگی به دیگران و بدون چشم داشت کمک می کند.
روزی از روزها گذر زرافه درازو به بیشه کنار جنگل افتاد. تا کنون آنجا نرفته بود و این نخستین بار بود که آنجا می رفت. جای کم درخت و کم رفت و آمدی بود. از دور یک گله کوچک خرگوش دید. خرگوش ها شادان و خندان بالا و پایین می پریدند و با هم بازی می کردند. درازو از دیدن آنها خوشحال شد و به سراغ آنها رفت. خیلی دوست داشت با آنها بازی کند اما زرافه درازو کجا و خرگوش های کوچولو کجا.
زرافه گفت: خرگوش های باهوش! می شه من هم با شما بازی کنم؟!
یکی از خرگوش ها که از بقیه باهوش تر و زبر و زنگ تر بود گفت: آره! چرا نمی شه. بیا. داریم دنبال بازی می کنیم تو هم بیا بازی.
از قضا درازو توانست با آنها بازی کند. هم خرگوش ها شادمان بودند و هم زرافه درازو. عصر که شد زرافه درازو گفت: خب خرگوشای مهربون! من دیگه باید برم به جنگل.
خرگوش باهوش و زرنگ به زرافه گفت: خوش به حالت! داری می ری جایی که دوست داری. اما ما نمی تونیم بریم.
درازو گفت: مگه شما کجا دوست دارید برید؟
خرگوش باهوش گفت: یه چمن زار خیلی قشنگ کنار این بیشه هست که ما اونجا بازی می کردیم. اما دیگه شیر نادون نمی گذاره ما اونجا بازی کنیم. البته از خرس عینکی سپاسگزاریم که گذاشت توی همین بیشه بازی کنیم اما خب اونجا خیلی بهتر بود.
زرافه درازو گفت: عیب نداره! همین جا هم خیلی قشنگه. همین جا هم خوبه.
درازو راه افتاد و رفت.
***
زرافه درازو گه گاهی می آمد و با خرگوش های بازیگوش بازی می کرد. یک روز که زرافه درازو برای بازی کردن با خرگوشها به بیشه زار رفت ، خرگوش باهوش گفت: درازو! می خواد یک مسابقه کنار چمنزار قشنگ قبلی مون برگزار بشه. ما هم می خوایم بریم توی این مسابقه شرکت کنیم. لاک پشت ها و موشها هم هستند. دوست داری تو هم بیای؟
زرافه درازو گفت: راستش من که نمی تونم با شما مسابقه بدم. اما برای تشویق شما میام.
***
روز مسابقه رسید. خرگوش ها خیلی خوب مسابقه دادند و اول شدند اما خیلی خوشحالی کردند و خیلی سر و صدا راه انداختند. کنار هم سرود می خواندند و مغرورانه با صدای بلند از خودشون تعریف می کردند. حتی با یکی از لاک پشت ها هم بگو مگو کردند. شیرشاه توی علفزار زیر یکی از درخت ها خوابیده بود و از سر و صدای آنها بیدار شد. پیش خودش گفت: ای بابا! چه خبره! چقدر سر و صدا می کنن.
بلند شد و به دوردست نگاهی کرد. گله خرگوش ها را شناخت. همان خرگوش هایی بودند که از چمنزار قشنگ بیرون شان کرده بود. زیر لب غرشی کرد و به روباه گفت: این ها ما رو ول نمی کنن. از کجا پیداشون شد. مگه من اینها رو از چمنزار بیرون نکرده بودم؟ چرا دوباره سر و کله شون پیدا شد؟
روباه گفت: پادشاه! برای مسابقه اومدن. دوباره می رن.
شیر گفت: خیلی خوب اما دیگه اینقدر سر و صدا کردن و آواز خوندن نداره. اصلا از کجا خبردار شدن اومدن؟
روباه گفت: خرس عینکی توی بیشه زار کنار اینجا به اینها جا داده، اون جا بازی می کنن.
شیر گفت: عجب! برو به خرس عینکی بگو حق نداره دیگه به اینها جا بده. مگه من اونها رو بیرون نکرده بودم. برو. برو زود باش. به بقیه جونورا هم بگو که حق ندارن جا برای بازی به این خرگوش های حرف گوش نکن بدن.
***
چند روز پس از مسابقه زرافه درازو خوشحال و خندان به سراغ خرگوش ها در بیشه زار رفت. این بار زرافه کوچولو را هم با خودش برده بود تا با بچه خرگوش ها بازی کند. اما دید خرگوش ها پریشان و خشمگین هستند. زرافه گفت: چی شده؟ چرا ناراحت هستید ؟
یکی از خرگوش ها که مهربان تر از بقیه بود گفت: خرس عینکی گفته که دیگه حق ندارید توی این بیشه بازی کنید. ما رو می خواد بیرون کنه. هر جا هم رفتیم جامون ندادن. ما فکر می کنیم شیر به جونورا دستور داده به ما جای بازی ندن.
زرافه درازو گفت: خب چی کار کردید که شیرشاه این دستور رو داده؟ اگه بخواید کمک می کنم از دلش در بیارید.
خرگوش باهوش گفت: نه! اون نادونی کرده! کار درستی نکرده ما رو از چمنزار قشنگ بیرون کرده.
همان موقع خرگوش پیر از راه رسید و گفت: من رفتم با شیر پیر صحبت کردم. به من گفت برید با شیر شاه صحبت کنید. من هم سفارش شما رو به اون کردم.
چند تا از خرگوش ها و زرافه دارزو و زرافه کوچولو راه افتادند و به چمنزار قشنگ رفتند تا شیر شاه را ببینند و با او گفتگو کنند.
شیرشاه تا زرافه درازو را دید او را شناخت و به خاطر حفظ ظاهر، خشم اش را پنهان کرد.
خرگوش باهوش با صدای بلند گفت: شیرشاه! ما آمده ایم که دوباره در علفزار قشنگ بازی کنیم! شیرپیر به ما گفته که بیایید اینجا بازی کنید.
شیر که به او برخورده بود گفت: نه. من چنین اجازه ای نمی دهم. شیر پیر هم چیزی به من نگفته. که اگر هم گفته بود دلیل کارم را برای او هم توضیح می دادم.
شیرشاه رو به زرافه درازو کرد و گفت: من به این خرگوش ها گفتم هنگام بازی کردن کمتر سر و صدا کنید. من و خانواده ام می خواهیم عصرها آرامش داشته باشیم و کمی استراحت کنیم. نه تنها آرام نشدند تازه اسم گله شان را هم گذاشتند «کانون خرگوش های پر سر وصدا». هرگز به حرف من هم گوش ندادند. چند بار هم به این خرگوش باهوش که سردسته آنهاست و خیلی هم خودخواه هست گوشزد کردم. اما کو گوش شنوا. گمونم من پادشاه جنگل و گرداگرد اون هستم....
زرافه درازو که گمان می کرد حق با خرگوش هاست برای همین آمده بود میانداری کند و رنجش ها و آزردگی ها را پاک کند دیگر نتوانست سخنی بگوید. چون سخن حق را شیر شاه می گفت.
پس از آن خرگوش ها شروع به سر و صدا کردند و شیرشاه با بردباری تا عصر به سر و صدای آنها گوش داد و سرانجام به روباه گفت که خرگوش ها را از علفزار بیرون کند.
در راه خرگوش باهوش به درازو گفت: چرا تو ساکت بودی؟ چرا حرفی نزدی؟ مگه نیامده بودی به ما کمک کنی؟
زرافه درازو سخنی برای گفتن نداشت. برای همین با زرافه کوچولو که خیلی هم خسته شده بود بی سر و صدا از علفزار به جنگل رفتند.
***
چند روز بعد کلاغ پیام رسان در جنگل قار و قار می کرد: قار قار! خرگوش ها می گن زرافه درازو خیلی بده! اونها می گن که درازو رفته چغلی خرگوش ها رو پیش شیرشاه کرده برای همین شیرشاه دستور داده که خرگوشا حق ندارن هیچ جا بازی کنن! قار قار...
زرافه درازو که این خبر را شنید خیلی آشفته و غمگین شد. چون او چنین کاری نکرده بود. به کلاغ خبررسان گفت: برو به خرگوش ها بگو من این کار رو نکردم. یعنی شما توی این مدت من رو نشناختین.
زرافه درازو از خرگوش باهوش انتظاری نداشت اما دوست داشت بقیه خرگوش ها که او را شناخته بودند، دلداری اش دهند. اما انتظار بیهوده ای بود. آخر آنها گله خرگوش ها بودند و او وصله ای ناجور.
21 شهریور 1402