این ششمین داستانی است که نوشتم. داستان هایم را بخوانید و اگر دوست داشتید نظر دهید.

«ای روزگار، با ما شدی ناسازگار!!»  (برگرفته از ادبیات پشت کامیونی)

-مخ ما دو تا تومنی هفت صنار با هم فرق می کنه. من دیگه نمی تونم مَشتی. بهتره هر کی بره سی خودش.

مهدی در کامیون را محکم به هم می زند و پایین می آید و به سمت خانه اش روانه می شود. اکبر هنوز پشت فرمان نشسته و نمی داند چه کند. نتیجه دوستی و شراکت آنها بخاطر شرایط بد اقتصادی و تورم به مسیر بدی می رود. او نمی داند چه کند. بهت زده و حیران به سالهای دور باز می گردد.

اکبر و مهدی از نوجوانی با هم دوستی داشتند. هر دو شاگرد پادوی گاراژ حاج سیف الدین بودند. آنها با هم عهد کرده بودند که هر چه پول دارند جمع کنند و وقتی بزرگتر شدند و گواهی نامه پایه یک گرفتند، یک کامیون شریکی بخرند و روی آن کار کنند.

دو سه سالی از گرفتن گواهی نامه پایه یک می گذشت که آنان توانستند با کار کردن بر کامیون های مردم، مبلغی پس انداز کنند و کامیونی دست دوم و قراضه بخرند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و انگار بزرگترین اتفاق زندگی برآنان روی داده بود.

کامیون هر روز خراب بود اما اکبر مکانیک قابلی بود و هر جا که مشکلی پیش می آمد به داد کامیون می رسید. اما مهدی فقط در حد عوض کردن چرخ ها و تمیز کردن کامیون می توانست کمک کند. هر چه از کامیون در می آوردند خرج را کم می کردند و بقیه را به طور مساوی تقسیم می کردند. اکبر هم شکایتی نداشت از اینکه نصف نصف برمی دارند چون آنها با هم دوستان صمیمی بودند.

زندگی با فراز و نشیبی که داشت بر آنها می گذشت و راضی بودند. آنها بعد از چند سال توانستند کامیون را عوض کنند و کامیون نویی بخرند. با تلاش زیاد و در شرایط سخت اقتصادی و کاری، آنها در کنار هم کار می کردند. مشکلاتی وجود داشت اما آنها با تلاش و کوشش زیاد آن را برطرف می کردند. ازدواج کردند. بچه دار شدند. خانه خریدند و زندگی روال طبیعی خود را طی می کرد. حتی پس از چند سال توانستند کامیون دیگری بخرند و راننده استخدام کنند. البته گاهی که راننده نبود اکبر روی کامیون دست دوم کار می کرد اما بیشتر اوقات آن دو با هم بودند. مهدی از خرید کامیون دوم رضایت نداشت و چند بار به اکبر می گفت که بهتر است به جای خرید کامیون، پول آن را در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند. اما اکبر راضی نبود و می گفت نه کار درستی نیست. از آنجایی که در طی این سالها بیشتر زحمت کامیون ها بردوش اکبر بود، مهدی چیزی نمی گفت تا اینکه یک روز مهدی گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم مشتی. تا کی ما باید این جوری کار کنیم و تو جاده ها دنده صد تا یه غاز عوض کنیم. من دیگه نمی تونم. تو که به حرف من گوش نمی دی وگرنه الان پول دو سه تا کامیون دیگه رو در آورده بودیم. چه کاریه هر روز صبح تا شب تو جاده ها. بعضی وقت ها هم که تا چند روز بچه هامو نمی بینم. ته شم چیزی نمی مونه. من پول می خوام. دیگه نمی تونم.

-بابا هر کاری دردسرهای خودشو داره لوتی. کاره دیگه. بابا چند ساله داریم با هم کار می کنیم و خدا رو شکر. زندگی می چرخه. دیگه چی می خوای مشتی.

-نه من نمی تونم. پولی که جمع کرده بودیم ورداشتی کامیون خریدی که چی؟ آخرش چقدر در می آد؟ هی بهت گفتم بده من چند برابرش کنم. هی گفتی آخه چطوری. نه پولش درست نیست و از این خزعبلات... من دیگه کار نمی کنم بامرام. خسته شدم. پول کامیون ها رو حساب کن، نصف کن و تسویه کنیم.

اکبر منگ شده بود .یعنی به همین راحتی. به خاطر پول بیشتر گور بابای رفاقت و دوستی بیست بیست و پنج ساله. باورش نمی شد. فکرش را هم نمی کرد که عاقبت دوستی و شراکت آنها به اینجا برسد. آخر همه سختی ها و دردسرهای اصلی کار با او بود. وقتی کامیون خراب می شد او بود که آن را تعمیر می کرد. وقتی مشکل بزرگی پیش می آمد او بود که آن را حل می کرد. البته مهدی هم خیلی زحمت می کشید اما در حد توان خودش. مهدی خسته شده بود. می دید اطرافیان و آشنایان به راحتی از کارهای دلالی ارز و سکه پول های آنچنانی به دست می آورند، وسوسه می شد. در دلش غوغایی بود. می دانست آنها پول درستی نیستند اما زندگی خرج داشت. اکبر هم زیر بار نمی رفت. دیگر صبرش لبریز شده بود که آن حرف ها را با اکبر پیش کشید. خودش هم خوشحال نبود اما چه کند. زندگی خیلی سخت شده بود. اکبر به لقمه نانی می ساخت اما او این زندگی را دوست نداشت.

اکبر گفت: تو می خوای سهمت مساوی باشه مرد حسابی!؟ آخه یه نخود انصاف هم بد چیزی نیستا!! آخه لوتی این همه سال همه بدبختی های کامیون ها با من بوده، دخل رو نصف کردیم هیچی نگفتم. گفتم دوستیم رفیقیم عیب نداره جای دوری نمی ره. اونوقت الان اومدی می گی پول کامیون ها رو نصف کنیم!؟

-آخه منم زحمت کشیدم. عرق ریختم و پا به پات کار کردم. این چه حرفیه می زنی آخه؟

-بابا یه ذره کلاهت رو قاضی کن. تو بیابونا گیر می کردیم کی کامیون رو راه مینداخت. به ذره انصاف داشته باش بامرام. اون کاری که تو می کردی برای من کاری نداشت. خودم هم می تونستم.

-باشه بابا! هر کاری می خوای بکنی بکن. فقط به من پول بده.

-این رو گفتم که بدونی وگرنه رسم لوتی گری نیست. نصف می کنیم.

مهدی پول را گرفت و به بازار سکه و ارز رفت. اکبر هم به کار خود ادامه داد تا اینکه...

تیرماه 1397

این پنجمین اثر بنده است که باز هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشته شده است.

اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه

دیدن که خوبی یاس، باعث زشتی شونه

سال سوم راهنمایی را به پایان رسانده بودم و نمی دانستم هنرستان بروم یا دبیرستان. برادرم یک سال از من بزرگتر بود و در هنرستان برق قدرت می خواند. من دلداده ی الکترونیک بودم اما ریاضی را هم خیلی دوست داشتم. سال اول، بین هنرستان و دبیرستان فرق زیادی وجود نداشت بنابراین تصمیم گرفتم به هنرستان بروم و پس از گذراندن سال اول، گزینش رشته کنم. برادرم هم مایه دلگرمی بود و مرا بیشتر به سمت هنرستان سوق می داد.

هنگامی که ثبت نام شروع شد، در یکی از روزهای شهریورماه که از گرمای هوا کاسته شده بود و بوی پاییز می آمد به همراه پدرم پا به هنرستان گذاشتیم و به دفتر رئیس هنرستان رفتیم. دفتر کار او بسیار بزرگ بود اما او قدی کوتاه و جثه ای کوچک داشت با این حال هنگامی که به او نگاه می کردی شخصیت استوار و پرجذبه ی او تکانت می داد. برای من که حدودا 15 سال داشتم اصلا ترسناک بود. حس کردم پدرم هم به دیده احترام در او می نگریست و با من هم عقیده بود. به تو که نگاه می کرد نمی توانستی در چشمانش بنگری و بی اختیار سر به زیر می انداختی. گویی دفتر کار به آن بزرگی برای چون اویی کوچک بود. مهندس کاوه ما را به دفتر ثبت نام راهنمایی کرد و کار ثبت نام انجام شد.

سال نوی تحصیلی که آغاز شد فهمیدم فقط من نیستم که از او حساب می بردم بلکه پسران پر شر و شور هنرستان هم در پیشگاه او سکوت می کردند و خاموش می شدند. مهندس کاوه از دروازه هنرستان که وارد می شد همچون شاهنشاهی که به سمت تخت شاهنشهی خود می رود و درباریان برای او راه باز می کنند و ادای احترام می کنند؛ از میان دانش آموزانِ در حال احترام گزاری می گذشت ـ در حالی که گاهی بخاطر کوتاهی قد اصلا دیده نمی شد ـ تا به ساختمان هنرستان برسد و بر کرسی ریاست جلوس کند. او نماد بزرگی و ابهت هنرستان بود. افتخار و سربلندی را در وجود بیشتر دانش آموزان هنرستان از داشتن چنین رئیسی می توانستی لمس کنی.

البته این را هم بگویم که ناظمی داشتیم بسیار تنومند و با هیبت که دانش آموزان از او بسیار می ترسیدند. اما او به واسطه پیکر بلند بالایش در میان دانش آموزان هراس می افکند.

شاید برای دانش آموزان هنرستانی این موضوع قابل درک نباشد اما بعدها خیلی از دانش آموزان به پاکی و دلسوزی آنان پی می بردند و می فهمیدند که رفتار و کردار آن روز آنها به اقتضای زمانه بوده و نه به سنگدلی شان.

نیمسال اول به نیمه رسیده بود و آزمون های میان ترم که اعلام شد متوجه اختلاف آشکار خود با دیگر دانش آموزان شدم. دست کم نمره هایم 6 تا 7 نمره از بالاترین نمره بعدی فاصله داشت. سر کلاس آموزگاران شیمی، فیزیک و ریاضی به گفتارهای گوناگون مرا ترغیب به رفتن به دبیرستان می کردند. حتی با این فرض، بخش هایی از کتاب که برای هنرستان لازم نبود و برای دبیرستان الزامی، به صورت خصوصی در کلاس با حضور سایر دانش آموزان به من می آموختند. همیشه شرمنده آنانم. بدین ترتیب جایگاهی بس عظیم در کلاس یافته بودم و مورد حمایت و پشتیبانی آموزگاران. اما رقابتی وجود نداشت. من پیشتر همیشه شاگرد اول بودم و در حال رقابت با سایر دانش آموزان. اما در هنرستان غرور مرا از خود بیخود کرده بود و اصلا درس نمی خواندم. نیازی هم نبود. با دانسته های سرکلاس نمره های خوبی می آوردم و بر من آفرین می گفتند. درس های کارگاهی هم برایم جذابیت های فراوانی داشت اما آنجا نفر اول نبودم و دیگر دانش آموزان حتی از من خیلی بهتر بودند. دریافتم سخنان آموزگارانم در مورد رفتن به دبیرستان درست است.

نیمسال دوم هم به پایان رسید و نمره های نهایی آمد. میانگین نمره هایم چند نمره از نفر دوم بیشتر بود اما در کل دچار افت تحصیلی شده بودم. این موضوع مرا کمی آزرد اما برایم اهمیتی نداشت چون رشته تحصیلی اولم، ریاضی فیزیک درج شده بود. مربی گزینش رشته هم مرا به رفتن و نه ماندن تشویق کرد اما گفت با مهندس کاوه هم مشورت کنم و دستور او را بگیرم.

کار سخت شده بود. هیچ دانش آموزی توان رویارویی با او را نداشت. اما من عزم خود را جزم کرده بودم. با ترس و لرز به اتاق او رفتم. او پشت میزش نشسته بود و با تحکم سلام مرا پاسخ گفت. دل دل کردم بگویم یا بروم. چه کنم. او گفت: چه کار داری؟ چه می خواهی؟ من توان سخن گفتم نداشتم. برگه گزینش رشته و کارنامه را با احترام پیش رویش گذاشتم و هیچ نگفتم. او نگاهی با صلابت بر برگه ها افکند و دمی درنگ کرد. کت و شلوار خوش دوخت و خاکستری رنگی پوشیده بود و موهایش انگار تازه اصلاح کرده باشد مثل همیشه مرتب و شانه کشیده بود. میزِ بسیار بزرگ اما بسیار مرتبی داشت و نظم و انضباط به طرز باورنکردنی برروی میز و اطراف حکم فرما بود. سربلند کرد و به من نگاه کرد. من سر به زیر افکندم. او گفت می خواهی بروی؟ من با صدایی خفه و با تکان دادن سر تایید کردم. چند لحظه سکوت برقرار شد. نمی دانم برای چه سکوت می کرد. در ذهن او چه می گذشت، نمی دانستم. گفت: باشد برو اما... . احساس ضعف می کردم و چند ثانیه دیگر بی هوش می شدم. اما او گفت: باشد برو اما بدان که یک جای خالی در هنرستان داری. اگر پشیمان شدی یا برای ثبت نام دبیرستان تو را اذیت کردند هر وقت بیایی هر رشته ای که بخواهی و هر آنچه بخواهی و بتوانم، در اختیارت قرار می دهم. سکوت برقرار شد. سر بلند کردم و در چشمان او نگریستم. مهربانی و دلسوزی را در چهره پرصلابت او به آشکار می دیدم. همچو پدری مهربان بر فرزند می نگریست. من پایم روی زمین بود اما سر در آسمان داشتم. او دستور داد و من پرونده به دست در حالی که در ابرها گشت و گذار می کردم از هنرستان بیرون آمدم و به دبیرستان رفتم.

***

بیست و دو سال گذشت. هر وقت یاد مهندس کاوه می افتادم و هرگاه سخنی از او به میان می آمد او را گرامی می داشتم. تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی های سابقم که اتفاقا مسئول کارگاه هنرستان شده بود را دیدم. بسیار خوش و بش کردیم و از گذشته ها گفتیم تا رسیدیم به مرد اسطوره ای هنرستان، مهندس کاوه. او گفت اما کاش نمی گفت. کاش او را نمی دیدم و کاش نمی دانستم. کاش در بی خبری می ماندم. کاش.

مهندس کاوه سه سال مانده به بازنشستگی در حالی که رنج 27 سال خدمت صادقانه را به دوش می کشید و مورد احترام بسیاری قرار داشت مورد غرض ورزی و بی مهری قرار گرفت. دوستم می گفت به او اتهام همکاری با گروهک ها و معاندان نظام را زدند و با این پاپوش وی را از عرش به فرش کشیدند. مهندس کاوه در اوج مظلومیت در سه سال پایان خدمت مسئول انبار در یک مکان آموزشی دور افتاده شد و با سمت انباردار بازنشسته گردید. سخن دوستم که به پایان رسید انگار آسمان بر سرم خراب شد. انگار زمین دهان باز کرد و مرا در خود فرو برد. چه بر سر پیرمرد آمده بود و اکنون چه می کرد. قلبم شکست. سرم گیج می رفت. تمام بدنم می لرزید. دوستم متوجه دگرگونی حالم شده بود و گویی انتظار چنین چیزی را داشت. سخنی برای گفتن نمانده بود. هرچه از دیدار با او لذت بردم به کامم تلخ شد. از او خداحافظی کردم و افتان و خیزان راهی خانه شدم.

10 امرداد 97

داستان چهارم را هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشتم:

پناه می جویم به خداوند فروزنده ی صبح روشن از شر زنان افسونگر که در گره ها می دمند (قرآن).

از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم. اعصاب و روانم بدجوری به هم ریخته بود. چرا این اتفاق افتاد. آنها که زندگی خوبی داشتند. آنها که خانواده شادی بودند. چه شد که پری خانم، شوهر و دو بچه را رها کرد و با مرد دیگری ازدواج کرد.

یادم است اولین روزهای بهار بود که برای یک ویلای در حال ساخت مصالح بردم. اولین بار آنجا پرویز را دیدم و با او آشنا شدم. مرد معقول و خوش مشربی بود. قد نسبتا بلندی داشت و به نظرم خیلی خوش تیپ و باکلاس بود. برعکس جاهای دیگر که می رفتم و صاحب ویلاها تحویلم نمی گرفتند اما پرويز با همه فرق داشت. همین شد که تقریبا کل مصالح صاختمانی ویلای پرویز را من برایش بردم و او هم حساب مرا سر وقت پرداخت می کرد. حتی کارهای دیگری هم که داشت برایش انجام می دادم و حسابی با هم دوست شده بودیم. چند باری هم خانم و بچه هایش را آنجا دیده بودم و پرویز مرا با پری خانم و بچه هایش پریا و پرهام آشنا کرده بود. حتی پرویز دو سه بار مرا مجبور کرد خانم  و بچه هایم را آنجا ببرم و این گونه شد که رفت و آمد خانودگی هم پیدا کردیم. خانمم همیشه از خانواده پرویز تعریف می کرد.

یکسالی گذشت و کار محوطه سازی ویلای پرويز هم رو به پایان بود. پرويز چک تسویه حساب مرا که تاریخ آن برای دو ماه بعد بود به من داد و ما از هم خداحافظی کردیم. مشغله کاری باعث شد که خبری از پرويز نگیرم و دو ماه گذشت. چک نقد نشد. من به پرويز زنگ نزدم تا چند ماه گذشت و باز هم چک نقد نشد. هفت هشت ماه که شد نگران شدم و با او تماس گرفتم. ظاهرا مشکل خاصی نبود. موضوع چک را پیش کشیدم. بسیار ناراحت شد و قرار گذاشت عصری به ویلایش بروم. عصری که رفتم مردی را دیدم که هیچ نشانی از پرويز نداشت. قدش خمیده و موهایش جو گندمی شده بود. آن پرويز خوش تیپ و خوش مشرب به دست فراموشی سپرده شده بود. آنجا بود که متوجه موضوع شدم. پرويز برایم تعریف کرد که حدودا یکی دو سالی بود که برادر و خواهری به برج شان آمده و همسایه آنها شده بودند. پرويز می گفت هیچ وقت نسبت به سعید و سحر احساس خوبی نداشته اما آنها هم بسیار متمول و باکلاس بودند. سعید وارد کننده بود و سحر در خانه کار می کرد. هیچ کدام ازدواج نکرده بودند یا اگر کرده بودند جدا شده بودند. همین همسایگی باعث می شود که پری و سحر با هم دوست شوند و کم کم رفت و آمد کنند. پرويز می گفت: من خیلی علاقه نداشتم اما نمی توانستم پری را مجبور کنم. می دیدم او تنهاست و بچه ها هم مدرسه هستند. من هم که صبح تا غروب نبودم. بد نیست با کسی سرگرم باشد. آن شد که نباید شود. من و پری در زندگی اختلاف نظر زیاد داشتیم اما هیچ وقت باعث مشکل بزرگی نشده بود؛ اما پری کم کم بنای ناسازگاری گذاشت. خیلی بهانه گیر شده بود و سر هر موضوعی با هم بگومگو می کردیم. وضع بازار هم خراب بود و من کم حوصله و کم طاقت شده بودم. متوجه علت ناسازگاری پری نشده بودم. یک وقت نگاه کردم دیدم فاصله بین من و پری خیلی زیاد شده. ترسیدم. بخاطر بچه ها کوتاه می آمدم اما ظاهرا دیر شده بود. هرچه می کردم پری را به حالت سابق برگردانم نمی شد. پریا و پرهام هم که می دیدند من کوتاه می آیم و گاهی اوقات حتی التماس می کردم طرف مرا می گرفتند و این کار پری را لجبازتر می کرد تا شد آنچه نباید بشود. پری تقاضای طلاق کرد و با گرفتن یک آپارتمان به عنوان مهریه رفت. از آن به بعد حال خوشی نداشتم تا یک روز که کنار پاساژی نزدیک خانه در ماشین نشسته بودم ناگهان پری را کنار سعید دست در دست هم دیدم. جهان دور سرم چرخید اما برای آنکه با آنها روبرو نشوم سریع حرکت کردم و چند لحظه بعد واقعا جهان دور سرم شروع کرد به چرخیدن. چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. خوشبختانه فقط بیهوش شده بودم و مقداری کوفتگی. تازه فهمیدم چه به سرم آمده ....

داستان که به اینجا رسید پرویز فهمید که حال من هم بد شده یک لیوان آب برایم ریخت و به من داد. لبهای پرویز تکان می خورد اما دیگر حرفهای او را نمی فهمیدم. برایم قابل باور نبود. نفمیدم چطور و چگونه پول به دست خداحافظی کردم و از ویلایش بیرون آمدم. از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم ....

تیرماه 1397

 

سومین داستان نمی دانم چه شد که خود به خود برروی کاغذ فرود آمد:

تقدیم به همه دهه شصتی ها و دهه پنجاهی ها

صبح زود شنبه یکی از روزهای سرد زمستانی، رهام پسر وسطی خانواده از خواب برخاست تا برای خرید نان و تهیه صبحانه به نانوایی برود. امروز نوبت او بود. فقط رهام و برادر بزرگش به دبستان می رفتند و هنوز برادر کوچک تر مدرسه نمی رفت. وظیفه رهام این بود که کتری آب را روی گاز بگذارد و به نانوایی برود و نان بخرد و چای را آماده کند. پدر و مادر معمولا صبح ها می خوابیدند و وظیفه تهیه صبحانه بر عهده پسران خانواده بود. تازه جنگ تمام شده بود و پنیر کمیاب. چیزی دیگری هم نبود. صبحانه فقط شامل چای شیرین و نان تازه بود.

شب گذشته برف سنگینی باریده بود. رهام پوشاک گرمی که داشت پوشید. نوک انگشتانش از پس دستکش های سوراخش دیده می شد. دل به دریا زد و پای به کوچه گذاشت. ارتفاع برف تا کمر قامت نسبتا کوتاه او می رسید. هیچ رهگذری گذر نکرده بود تا راهی برای رهام هفت ساله باز کرده باشد. البته رهام انتظاری هم نداشت چون صبح اول وقت این انتظار بیهوده بود.

پول به دست راهی نانوایی شد. تا نانوایی راهی نبود اما برف کار را سخت کرده بود. در راه سگان ولگرد برای او پارس می کردند اما او به خود نهیب می زد تا شجاع باشد. در ترس و سرما غوطه ور بود تا به نانوایی رسید. خلوت بود. نخوت و سستی تمام وجودش را فرا گرفته بود که گرمای نانوایی لذتی وصف ناشدنی برایش به ارمغان آورد. خواست پول را به نانوا بدهد و نان بگیرد که دید پول در دستانش نیست. نوک انگشتانش بی حس شده بود و نفهمیده بود پول از دستانش افتاده است. آهی کشید. چاره ای نبود باید راه آمده را باز می گشت. کمی که بازگشت، از دور، در نیمه راه، رنگ اسکناس بر سفیدی برف گرمایی گرم تر از نانوایی در رگ و پی اش دواند. به سرعت پول را برداشت و دو دستی آن را نگه داشت. گاهی به آن نگاه می کرد تا مطمئن شود در دستانش باقی است. امیدی به جیب ها نبود چون همه سوراخ بودند. نان را خرید و راه رفته را به خانه بازگشت. هنوز همه در خواب بودند. صبحانه را آماده کرد و برادر بزرگ تر را صدا کرد. احساس بزرگی و مردانگی در وجود کوچکش غلیان می کرد.

بامداد شنبه 21 بهمن 96

دومین داستانی که کاملا بر اساس خیالات و تصورات هوس کردم بنویسم. در این داستان من کیستم؟

روی نرده ایوان خانه ای نشسته ام. نرده آهنی است و سرد. نسیم خنک و مرطوب زمستانی می وزد و حکایت از برفی زودهنگام دارد. در خود فرو می روم تا سرمای هوا کمتر مرا آزار دهد. ایوان قدیمی است و پر از وسایل خاک گرفته و کثیف. روی طناب چند لباس یخ زده پهن شده است. در و پنجره های آهنی به سختی کیپ شده اند تا از ورود هوای سرد جلوگیری کنند. کمی جابجا می شوم و روی نرده آن طرفی می نشینم. به سرعت پشیمان می شوم که چرا جای خود را عوض کرده ام؛ تازه جایم گرم شده بود.

ناگهان درد زیادی در پشتم حس می کنم و با سر پخش ایوان می شوم. کمر و سرم به شدت درد می کند. نمی دانم چه شد؟! چرا زمین خوردم؟ خودم را جمع و جور می کنم. احساس می کنم پشتم زخم شده است و کمی خون می آید اما سرمای هوا به سرعت آن را منعقد می کند.

دوباره برروی نرده می نشینم به دور دست ها خیره می شوم. چقدر خانه ساخته شده است بدون آنکه درختی کاشته شود. البته در بعضی حیاط ها کم و بیش درخت و درختچه ای هست اما سرحال نیستند و در خواب زمستانی هم غروغر می کنند. انگار تابستان گرم و بدون آبی را سپری کرده اند. در حالی که هنوز پشتم می سوزد دلم به حال آنان می سوزد که ناگهان صدای باد شیئی که به سرعت از کنار گوشم می گذرد، می شنوم. می ترسم. می لرزم. صدای پسربچه هایی شیطان به گوشم می رسد. پرواز می کنم و گوشه ای پنهان می شوم.

سوم بهمن 1395

اولین داستانی که هوس کردم بر اساس یک رخداد واقعی بنویسم:

رویای یک شب بارانی

خیلی دیر شده بود. باید 7:30 می‌رسیدیم اما ساعت خودرو عدد 8 را نشان می‌داد. دیگه ناامید شده بودم از اینکه به مطب پزشک برسیم. اما چیزی ته دلم می‌گفت: «برید! خدا بزرگه! می‌رسید». هوا تاریک شده بود و باران بی قرار بر روی شیشه خودرو شلاق می‌زد. شیشه‌ها عرق کرده بود و دید را کاهش می‌داد. رانندگی سخت شده بود اما باید می‌رفتیم. «ای داد بیداد! تونل نیایش هم که ترافیک سنگینه! انگار نمی‌خواد ما به سعادت آباد برسیم». اما باید می رفتیم!

داشتم فکر می‌کردم. روز پرتنشی بود. برنامه‌ها به هم ریخته بود. هرچه رشته بودم پنبه شده بود. همه چیز بود. هر آنچه نباید باشد هم بود. آنقدر بود که خسته ام کرده بود. بود که بود اما غذای روح و جسم را نمی‌شد که بی خیال بود. غذای جسم که دیر می‌شود امان نمی‌دهد. لاجرم چیزی به ساعت دو نمانده بود که در بین کارها، خورده و نخورده رمق را سد کردم و ناهار خوردم. اما غذای روح را چه کنم؟ خوب روح مثل جسم نیست و امان را نمی‌بُرد. گفتم نماز را می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم که ساعت نزدیک سه بود که به نماز ایستادم. در پایان نماز گفتم خدایا چه کنم امروز را؟ چند بار بدقول شدم پیش پزشک. هزار بار پیش تو بدقول شدم اما پزشک را چه کنم؟ گفتم امیدم به توست ای خدا.

ساعت 8:30 دقیقه بود که از بزرگراه نیایش خارج شدیم و ابتدای سعادت آباد وارد. «آخ! خانم نشانی را آوردی؟» ـ «نه مگر پیش خودت نیست؟». آنقدر هول شده بودم که نشانی را در کیف دیگرم جا گذاشته بودم. چه کنیم؟ نا امید و خسته به اولین میدان سعادت آباد رسیدیم و باران همچنان می‌بارید. بیرون معلوم نبود! انگار پرده ای جلوی چشمانم بسته شده بود. جای پارک هم نبود که حداقل بایستیم از کسی اطلاعاتی بگیریم. آهان! یک جای پارک! ایستادم. پیاده شدم. باورم نمی‌شد. در اولین نگاه تابلوی مطب پزشک را دیدم! اولین بار بود می‌آمدیم. بسیار عجیب و شگفت‌آور بود. بی اختیار رفتم و زنگ مطب را زدم؛ با اینکه غیر ممکن بود پزشک آن ساعت باشد. اما منشی در را باز کرد! و گفت چون خانم دکتر بیمار داشتند هنوز هستند. ما آخرین مراجعه کننده بودیم.

بهار 1394