«ای روزگار، با ما شدی ناسازگار!!»  (برگرفته از ادبیات پشت کامیونی)

-مخ ما دو تا تومنی هفت صنار با هم فرق می کنه. من دیگه نمی تونم مَشتی. بهتره هر کی بره سی خودش.

مهدی در کامیون را محکم به هم می زند و پایین می آید و به سمت خانه اش روانه می شود. اکبر هنوز پشت فرمان نشسته و نمی داند چه کند. نتیجه دوستی و شراکت آنها بخاطر شرایط بد اقتصادی و تورم به مسیر بدی می رود. او نمی داند چه کند. بهت زده و حیران به سالهای دور باز می گردد.

اکبر و مهدی از نوجوانی با هم دوستی داشتند. هر دو شاگرد پادوی گاراژ حاج سیف الدین بودند. آنها با هم عهد کرده بودند که هر چه پول دارند جمع کنند و وقتی بزرگتر شدند و گواهی نامه پایه یک گرفتند، یک کامیون شریکی بخرند و روی آن کار کنند.

دو سه سالی از گرفتن گواهی نامه پایه یک می گذشت که آنان توانستند با کار کردن بر کامیون های مردم، مبلغی پس انداز کنند و کامیونی دست دوم و قراضه بخرند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و انگار بزرگترین اتفاق زندگی برآنان روی داده بود.

کامیون هر روز خراب بود اما اکبر مکانیک قابلی بود و هر جا که مشکلی پیش می آمد به داد کامیون می رسید. اما مهدی فقط در حد عوض کردن چرخ ها و تمیز کردن کامیون می توانست کمک کند. هر چه از کامیون در می آوردند خرج را کم می کردند و بقیه را به طور مساوی تقسیم می کردند. اکبر هم شکایتی نداشت از اینکه نصف نصف برمی دارند چون آنها با هم دوستان صمیمی بودند.

زندگی با فراز و نشیبی که داشت بر آنها می گذشت و راضی بودند. آنها بعد از چند سال توانستند کامیون را عوض کنند و کامیون نویی بخرند. با تلاش زیاد و در شرایط سخت اقتصادی و کاری، آنها در کنار هم کار می کردند. مشکلاتی وجود داشت اما آنها با تلاش و کوشش زیاد آن را برطرف می کردند. ازدواج کردند. بچه دار شدند. خانه خریدند و زندگی روال طبیعی خود را طی می کرد. حتی پس از چند سال توانستند کامیون دیگری بخرند و راننده استخدام کنند. البته گاهی که راننده نبود اکبر روی کامیون دست دوم کار می کرد اما بیشتر اوقات آن دو با هم بودند. مهدی از خرید کامیون دوم رضایت نداشت و چند بار به اکبر می گفت که بهتر است به جای خرید کامیون، پول آن را در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند. اما اکبر راضی نبود و می گفت نه کار درستی نیست. از آنجایی که در طی این سالها بیشتر زحمت کامیون ها بردوش اکبر بود، مهدی چیزی نمی گفت تا اینکه یک روز مهدی گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم مشتی. تا کی ما باید این جوری کار کنیم و تو جاده ها دنده صد تا یه غاز عوض کنیم. من دیگه نمی تونم. تو که به حرف من گوش نمی دی وگرنه الان پول دو سه تا کامیون دیگه رو در آورده بودیم. چه کاریه هر روز صبح تا شب تو جاده ها. بعضی وقت ها هم که تا چند روز بچه هامو نمی بینم. ته شم چیزی نمی مونه. من پول می خوام. دیگه نمی تونم.

-بابا هر کاری دردسرهای خودشو داره لوتی. کاره دیگه. بابا چند ساله داریم با هم کار می کنیم و خدا رو شکر. زندگی می چرخه. دیگه چی می خوای مشتی.

-نه من نمی تونم. پولی که جمع کرده بودیم ورداشتی کامیون خریدی که چی؟ آخرش چقدر در می آد؟ هی بهت گفتم بده من چند برابرش کنم. هی گفتی آخه چطوری. نه پولش درست نیست و از این خزعبلات... من دیگه کار نمی کنم بامرام. خسته شدم. پول کامیون ها رو حساب کن، نصف کن و تسویه کنیم.

اکبر منگ شده بود .یعنی به همین راحتی. به خاطر پول بیشتر گور بابای رفاقت و دوستی بیست بیست و پنج ساله. باورش نمی شد. فکرش را هم نمی کرد که عاقبت دوستی و شراکت آنها به اینجا برسد. آخر همه سختی ها و دردسرهای اصلی کار با او بود. وقتی کامیون خراب می شد او بود که آن را تعمیر می کرد. وقتی مشکل بزرگی پیش می آمد او بود که آن را حل می کرد. البته مهدی هم خیلی زحمت می کشید اما در حد توان خودش. مهدی خسته شده بود. می دید اطرافیان و آشنایان به راحتی از کارهای دلالی ارز و سکه پول های آنچنانی به دست می آورند، وسوسه می شد. در دلش غوغایی بود. می دانست آنها پول درستی نیستند اما زندگی خرج داشت. اکبر هم زیر بار نمی رفت. دیگر صبرش لبریز شده بود که آن حرف ها را با اکبر پیش کشید. خودش هم خوشحال نبود اما چه کند. زندگی خیلی سخت شده بود. اکبر به لقمه نانی می ساخت اما او این زندگی را دوست نداشت.

اکبر گفت: تو می خوای سهمت مساوی باشه مرد حسابی!؟ آخه یه نخود انصاف هم بد چیزی نیستا!! آخه لوتی این همه سال همه بدبختی های کامیون ها با من بوده، دخل رو نصف کردیم هیچی نگفتم. گفتم دوستیم رفیقیم عیب نداره جای دوری نمی ره. اونوقت الان اومدی می گی پول کامیون ها رو نصف کنیم!؟

-آخه منم زحمت کشیدم. عرق ریختم و پا به پات کار کردم. این چه حرفیه می زنی آخه؟

-بابا یه ذره کلاهت رو قاضی کن. تو بیابونا گیر می کردیم کی کامیون رو راه مینداخت. به ذره انصاف داشته باش بامرام. اون کاری که تو می کردی برای من کاری نداشت. خودم هم می تونستم.

-باشه بابا! هر کاری می خوای بکنی بکن. فقط به من پول بده.

-این رو گفتم که بدونی وگرنه رسم لوتی گری نیست. نصف می کنیم.

مهدی پول را گرفت و به بازار سکه و ارز رفت. اکبر هم به کار خود ادامه داد تا اینکه...

تیرماه 1397