روی نرده ایوان خانه ای نشسته ام. نرده آهنی است و سرد. نسیم خنک و مرطوب زمستانی می وزد و حکایت از برفی زودهنگام دارد. در خود فرو می روم تا سرمای هوا کمتر مرا آزار دهد. ایوان قدیمی است و پر از وسایل خاک گرفته و کثیف. روی طناب چند لباس یخ زده پهن شده است. در و پنجره های آهنی به سختی کیپ شده اند تا از ورود هوای سرد جلوگیری کنند. کمی جابجا می شوم و روی نرده آن طرفی می نشینم. به سرعت پشیمان می شوم که چرا جای خود را عوض کرده ام؛ تازه جایم گرم شده بود.

ناگهان درد زیادی در پشتم حس می کنم و با سر پخش ایوان می شوم. کمر و سرم به شدت درد می کند. نمی دانم چه شد؟! چرا زمین خوردم؟ خودم را جمع و جور می کنم. احساس می کنم پشتم زخم شده است و کمی خون می آید اما سرمای هوا به سرعت آن را منعقد می کند.

دوباره برروی نرده می نشینم به دور دست ها خیره می شوم. چقدر خانه ساخته شده است بدون آنکه درختی کاشته شود. البته در بعضی حیاط ها کم و بیش درخت و درختچه ای هست اما سرحال نیستند و در خواب زمستانی هم غروغر می کنند. انگار تابستان گرم و بدون آبی را سپری کرده اند. در حالی که هنوز پشتم می سوزد دلم به حال آنان می سوزد که ناگهان صدای باد شیئی که به سرعت از کنار گوشم می گذرد، می شنوم. می ترسم. می لرزم. صدای پسربچه هایی شیطان به گوشم می رسد. پرواز می کنم و گوشه ای پنهان می شوم.

سوم بهمن 1395