این پنجمین اثر بنده است که باز هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشته شده است.
اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس، باعث زشتی شونه
سال سوم راهنمایی را به پایان رسانده بودم و نمی دانستم هنرستان بروم یا دبیرستان. برادرم یک سال از من بزرگتر بود و در هنرستان برق قدرت می خواند. من دلداده ی الکترونیک بودم اما ریاضی را هم خیلی دوست داشتم. سال اول، بین هنرستان و دبیرستان فرق زیادی وجود نداشت بنابراین تصمیم گرفتم به هنرستان بروم و پس از گذراندن سال اول، گزینش رشته کنم. برادرم هم مایه دلگرمی بود و مرا بیشتر به سمت هنرستان سوق می داد.
هنگامی که ثبت نام شروع شد، در یکی از روزهای شهریورماه که از گرمای هوا کاسته شده بود و بوی پاییز می آمد به همراه پدرم پا به هنرستان گذاشتیم و به دفتر رئیس هنرستان رفتیم. دفتر کار او بسیار بزرگ بود اما او قدی کوتاه و جثه ای کوچک داشت با این حال هنگامی که به او نگاه می کردی شخصیت استوار و پرجذبه ی او تکانت می داد. برای من که حدودا 15 سال داشتم اصلا ترسناک بود. حس کردم پدرم هم به دیده احترام در او می نگریست و با من هم عقیده بود. به تو که نگاه می کرد نمی توانستی در چشمانش بنگری و بی اختیار سر به زیر می انداختی. گویی دفتر کار به آن بزرگی برای چون اویی کوچک بود. مهندس کاوه ما را به دفتر ثبت نام راهنمایی کرد و کار ثبت نام انجام شد.
سال نوی تحصیلی که آغاز شد فهمیدم فقط من نیستم که از او حساب می بردم بلکه پسران پر شر و شور هنرستان هم در پیشگاه او سکوت می کردند و خاموش می شدند. مهندس کاوه از دروازه هنرستان که وارد می شد همچون شاهنشاهی که به سمت تخت شاهنشهی خود می رود و درباریان برای او راه باز می کنند و ادای احترام می کنند؛ از میان دانش آموزانِ در حال احترام گزاری می گذشت ـ در حالی که گاهی بخاطر کوتاهی قد اصلا دیده نمی شد ـ تا به ساختمان هنرستان برسد و بر کرسی ریاست جلوس کند. او نماد بزرگی و ابهت هنرستان بود. افتخار و سربلندی را در وجود بیشتر دانش آموزان هنرستان از داشتن چنین رئیسی می توانستی لمس کنی.
البته این را هم بگویم که ناظمی داشتیم بسیار تنومند و با هیبت که دانش آموزان از او بسیار می ترسیدند. اما او به واسطه پیکر بلند بالایش در میان دانش آموزان هراس می افکند.
شاید برای دانش آموزان هنرستانی این موضوع قابل درک نباشد اما بعدها خیلی از دانش آموزان به پاکی و دلسوزی آنان پی می بردند و می فهمیدند که رفتار و کردار آن روز آنها به اقتضای زمانه بوده و نه به سنگدلی شان.
نیمسال اول به نیمه رسیده بود و آزمون های میان ترم که اعلام شد متوجه اختلاف آشکار خود با دیگر دانش آموزان شدم. دست کم نمره هایم 6 تا 7 نمره از بالاترین نمره بعدی فاصله داشت. سر کلاس آموزگاران شیمی، فیزیک و ریاضی به گفتارهای گوناگون مرا ترغیب به رفتن به دبیرستان می کردند. حتی با این فرض، بخش هایی از کتاب که برای هنرستان لازم نبود و برای دبیرستان الزامی، به صورت خصوصی در کلاس با حضور سایر دانش آموزان به من می آموختند. همیشه شرمنده آنانم. بدین ترتیب جایگاهی بس عظیم در کلاس یافته بودم و مورد حمایت و پشتیبانی آموزگاران. اما رقابتی وجود نداشت. من پیشتر همیشه شاگرد اول بودم و در حال رقابت با سایر دانش آموزان. اما در هنرستان غرور مرا از خود بیخود کرده بود و اصلا درس نمی خواندم. نیازی هم نبود. با دانسته های سرکلاس نمره های خوبی می آوردم و بر من آفرین می گفتند. درس های کارگاهی هم برایم جذابیت های فراوانی داشت اما آنجا نفر اول نبودم و دیگر دانش آموزان حتی از من خیلی بهتر بودند. دریافتم سخنان آموزگارانم در مورد رفتن به دبیرستان درست است.
نیمسال دوم هم به پایان رسید و نمره های نهایی آمد. میانگین نمره هایم چند نمره از نفر دوم بیشتر بود اما در کل دچار افت تحصیلی شده بودم. این موضوع مرا کمی آزرد اما برایم اهمیتی نداشت چون رشته تحصیلی اولم، ریاضی فیزیک درج شده بود. مربی گزینش رشته هم مرا به رفتن و نه ماندن تشویق کرد اما گفت با مهندس کاوه هم مشورت کنم و دستور او را بگیرم.
کار سخت شده بود. هیچ دانش آموزی توان رویارویی با او را نداشت. اما من عزم خود را جزم کرده بودم. با ترس و لرز به اتاق او رفتم. او پشت میزش نشسته بود و با تحکم سلام مرا پاسخ گفت. دل دل کردم بگویم یا بروم. چه کنم. او گفت: چه کار داری؟ چه می خواهی؟ من توان سخن گفتم نداشتم. برگه گزینش رشته و کارنامه را با احترام پیش رویش گذاشتم و هیچ نگفتم. او نگاهی با صلابت بر برگه ها افکند و دمی درنگ کرد. کت و شلوار خوش دوخت و خاکستری رنگی پوشیده بود و موهایش انگار تازه اصلاح کرده باشد مثل همیشه مرتب و شانه کشیده بود. میزِ بسیار بزرگ اما بسیار مرتبی داشت و نظم و انضباط به طرز باورنکردنی برروی میز و اطراف حکم فرما بود. سربلند کرد و به من نگاه کرد. من سر به زیر افکندم. او گفت می خواهی بروی؟ من با صدایی خفه و با تکان دادن سر تایید کردم. چند لحظه سکوت برقرار شد. نمی دانم برای چه سکوت می کرد. در ذهن او چه می گذشت، نمی دانستم. گفت: باشد برو اما... . احساس ضعف می کردم و چند ثانیه دیگر بی هوش می شدم. اما او گفت: باشد برو اما بدان که یک جای خالی در هنرستان داری. اگر پشیمان شدی یا برای ثبت نام دبیرستان تو را اذیت کردند هر وقت بیایی هر رشته ای که بخواهی و هر آنچه بخواهی و بتوانم، در اختیارت قرار می دهم. سکوت برقرار شد. سر بلند کردم و در چشمان او نگریستم. مهربانی و دلسوزی را در چهره پرصلابت او به آشکار می دیدم. همچو پدری مهربان بر فرزند می نگریست. من پایم روی زمین بود اما سر در آسمان داشتم. او دستور داد و من پرونده به دست در حالی که در ابرها گشت و گذار می کردم از هنرستان بیرون آمدم و به دبیرستان رفتم.
***
بیست و دو سال گذشت. هر وقت یاد مهندس کاوه می افتادم و هرگاه سخنی از او به میان می آمد او را گرامی می داشتم. تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی های سابقم که اتفاقا مسئول کارگاه هنرستان شده بود را دیدم. بسیار خوش و بش کردیم و از گذشته ها گفتیم تا رسیدیم به مرد اسطوره ای هنرستان، مهندس کاوه. او گفت اما کاش نمی گفت. کاش او را نمی دیدم و کاش نمی دانستم. کاش در بی خبری می ماندم. کاش.
مهندس کاوه سه سال مانده به بازنشستگی در حالی که رنج 27 سال خدمت صادقانه را به دوش می کشید و مورد احترام بسیاری قرار داشت مورد غرض ورزی و بی مهری قرار گرفت. دوستم می گفت به او اتهام همکاری با گروهک ها و معاندان نظام را زدند و با این پاپوش وی را از عرش به فرش کشیدند. مهندس کاوه در اوج مظلومیت در سه سال پایان خدمت مسئول انبار در یک مکان آموزشی دور افتاده شد و با سمت انباردار بازنشسته گردید. سخن دوستم که به پایان رسید انگار آسمان بر سرم خراب شد. انگار زمین دهان باز کرد و مرا در خود فرو برد. چه بر سر پیرمرد آمده بود و اکنون چه می کرد. قلبم شکست. سرم گیج می رفت. تمام بدنم می لرزید. دوستم متوجه دگرگونی حالم شده بود و گویی انتظار چنین چیزی را داشت. سخنی برای گفتن نمانده بود. هرچه از دیدار با او لذت بردم به کامم تلخ شد. از او خداحافظی کردم و افتان و خیزان راهی خانه شدم.
10 امرداد 97