داستان چهارم را هم بر اساس یک رخداد واقعی نوشتم:
پناه می جویم به خداوند فروزنده ی صبح روشن از شر زنان افسونگر که در گره ها می دمند (قرآن).
از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم. اعصاب و روانم بدجوری به هم ریخته بود. چرا این اتفاق افتاد. آنها که زندگی خوبی داشتند. آنها که خانواده شادی بودند. چه شد که پری خانم، شوهر و دو بچه را رها کرد و با مرد دیگری ازدواج کرد.
یادم است اولین روزهای بهار بود که برای یک ویلای در حال ساخت مصالح بردم. اولین بار آنجا پرویز را دیدم و با او آشنا شدم. مرد معقول و خوش مشربی بود. قد نسبتا بلندی داشت و به نظرم خیلی خوش تیپ و باکلاس بود. برعکس جاهای دیگر که می رفتم و صاحب ویلاها تحویلم نمی گرفتند اما پرويز با همه فرق داشت. همین شد که تقریبا کل مصالح صاختمانی ویلای پرویز را من برایش بردم و او هم حساب مرا سر وقت پرداخت می کرد. حتی کارهای دیگری هم که داشت برایش انجام می دادم و حسابی با هم دوست شده بودیم. چند باری هم خانم و بچه هایش را آنجا دیده بودم و پرویز مرا با پری خانم و بچه هایش پریا و پرهام آشنا کرده بود. حتی پرویز دو سه بار مرا مجبور کرد خانم و بچه هایم را آنجا ببرم و این گونه شد که رفت و آمد خانودگی هم پیدا کردیم. خانمم همیشه از خانواده پرویز تعریف می کرد.
یکسالی گذشت و کار محوطه سازی ویلای پرويز هم رو به پایان بود. پرويز چک تسویه حساب مرا که تاریخ آن برای دو ماه بعد بود به من داد و ما از هم خداحافظی کردیم. مشغله کاری باعث شد که خبری از پرويز نگیرم و دو ماه گذشت. چک نقد نشد. من به پرويز زنگ نزدم تا چند ماه گذشت و باز هم چک نقد نشد. هفت هشت ماه که شد نگران شدم و با او تماس گرفتم. ظاهرا مشکل خاصی نبود. موضوع چک را پیش کشیدم. بسیار ناراحت شد و قرار گذاشت عصری به ویلایش بروم. عصری که رفتم مردی را دیدم که هیچ نشانی از پرويز نداشت. قدش خمیده و موهایش جو گندمی شده بود. آن پرويز خوش تیپ و خوش مشرب به دست فراموشی سپرده شده بود. آنجا بود که متوجه موضوع شدم. پرويز برایم تعریف کرد که حدودا یکی دو سالی بود که برادر و خواهری به برج شان آمده و همسایه آنها شده بودند. پرويز می گفت هیچ وقت نسبت به سعید و سحر احساس خوبی نداشته اما آنها هم بسیار متمول و باکلاس بودند. سعید وارد کننده بود و سحر در خانه کار می کرد. هیچ کدام ازدواج نکرده بودند یا اگر کرده بودند جدا شده بودند. همین همسایگی باعث می شود که پری و سحر با هم دوست شوند و کم کم رفت و آمد کنند. پرويز می گفت: من خیلی علاقه نداشتم اما نمی توانستم پری را مجبور کنم. می دیدم او تنهاست و بچه ها هم مدرسه هستند. من هم که صبح تا غروب نبودم. بد نیست با کسی سرگرم باشد. آن شد که نباید شود. من و پری در زندگی اختلاف نظر زیاد داشتیم اما هیچ وقت باعث مشکل بزرگی نشده بود؛ اما پری کم کم بنای ناسازگاری گذاشت. خیلی بهانه گیر شده بود و سر هر موضوعی با هم بگومگو می کردیم. وضع بازار هم خراب بود و من کم حوصله و کم طاقت شده بودم. متوجه علت ناسازگاری پری نشده بودم. یک وقت نگاه کردم دیدم فاصله بین من و پری خیلی زیاد شده. ترسیدم. بخاطر بچه ها کوتاه می آمدم اما ظاهرا دیر شده بود. هرچه می کردم پری را به حالت سابق برگردانم نمی شد. پریا و پرهام هم که می دیدند من کوتاه می آیم و گاهی اوقات حتی التماس می کردم طرف مرا می گرفتند و این کار پری را لجبازتر می کرد تا شد آنچه نباید بشود. پری تقاضای طلاق کرد و با گرفتن یک آپارتمان به عنوان مهریه رفت. از آن به بعد حال خوشی نداشتم تا یک روز که کنار پاساژی نزدیک خانه در ماشین نشسته بودم ناگهان پری را کنار سعید دست در دست هم دیدم. جهان دور سرم چرخید اما برای آنکه با آنها روبرو نشوم سریع حرکت کردم و چند لحظه بعد واقعا جهان دور سرم شروع کرد به چرخیدن. چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. خوشبختانه فقط بیهوش شده بودم و مقداری کوفتگی. تازه فهمیدم چه به سرم آمده ....
داستان که به اینجا رسید پرویز فهمید که حال من هم بد شده یک لیوان آب برایم ریخت و به من داد. لبهای پرویز تکان می خورد اما دیگر حرفهای او را نمی فهمیدم. برایم قابل باور نبود. نفمیدم چطور و چگونه پول به دست خداحافظی کردم و از ویلایش بیرون آمدم. از پله های کامیون بالا آمدم و روی صندلی افتادم ....
تیرماه 1397