سومین داستان نمی دانم چه شد که خود به خود برروی کاغذ فرود آمد:
تقدیم به همه دهه شصتی ها و دهه پنجاهی ها
صبح زود شنبه یکی از روزهای سرد زمستانی، رهام پسر وسطی خانواده از خواب برخاست تا برای خرید نان و تهیه صبحانه به نانوایی برود. امروز نوبت او بود. فقط رهام و برادر بزرگش به دبستان می رفتند و هنوز برادر کوچک تر مدرسه نمی رفت. وظیفه رهام این بود که کتری آب را روی گاز بگذارد و به نانوایی برود و نان بخرد و چای را آماده کند. پدر و مادر معمولا صبح ها می خوابیدند و وظیفه تهیه صبحانه بر عهده پسران خانواده بود. تازه جنگ تمام شده بود و پنیر کمیاب. چیزی دیگری هم نبود. صبحانه فقط شامل چای شیرین و نان تازه بود.
شب گذشته برف سنگینی باریده بود. رهام پوشاک گرمی که داشت پوشید. نوک انگشتانش از پس دستکش های سوراخش دیده می شد. دل به دریا زد و پای به کوچه گذاشت. ارتفاع برف تا کمر قامت نسبتا کوتاه او می رسید. هیچ رهگذری گذر نکرده بود تا راهی برای رهام هفت ساله باز کرده باشد. البته رهام انتظاری هم نداشت چون صبح اول وقت این انتظار بیهوده بود.
پول به دست راهی نانوایی شد. تا نانوایی راهی نبود اما برف کار را سخت کرده بود. در راه سگان ولگرد برای او پارس می کردند اما او به خود نهیب می زد تا شجاع باشد. در ترس و سرما غوطه ور بود تا به نانوایی رسید. خلوت بود. نخوت و سستی تمام وجودش را فرا گرفته بود که گرمای نانوایی لذتی وصف ناشدنی برایش به ارمغان آورد. خواست پول را به نانوا بدهد و نان بگیرد که دید پول در دستانش نیست. نوک انگشتانش بی حس شده بود و نفهمیده بود پول از دستانش افتاده است. آهی کشید. چاره ای نبود باید راه آمده را باز می گشت. کمی که بازگشت، از دور، در نیمه راه، رنگ اسکناس بر سفیدی برف گرمایی گرم تر از نانوایی در رگ و پی اش دواند. به سرعت پول را برداشت و دو دستی آن را نگه داشت. گاهی به آن نگاه می کرد تا مطمئن شود در دستانش باقی است. امیدی به جیب ها نبود چون همه سوراخ بودند. نان را خرید و راه رفته را به خانه بازگشت. هنوز همه در خواب بودند. صبحانه را آماده کرد و برادر بزرگ تر را صدا کرد. احساس بزرگی و مردانگی در وجود کوچکش غلیان می کرد.
بامداد شنبه 21 بهمن 96