چند سال پیش ماجرایی را جناب خسروی، دوست گرامی و گرانقدرم به نقل از یکی از آشنایان برایم تعریف کرد که خیلی بامزه و خنده دار بود. سال ها گذشت و گاهی به این فکر بودم که چطور می شود از آن داستان کوتاهی بیرون کشید. دو سه روز تعطیلی گذشته، ناگهان طرحی به فکرم رسید و داستان «شب خنده آتشین» زاده شد. امیدوارم خنده ای هر چند کوچک بر لبان شما جاری کند. اگر نقد کنید و دیدگاه تان را ارائه نمایید که خیلی هم خوب است.

شب خنده آتشین

در شبی از شب‌های زمستان که چند روزی از شب چله گذشته بود، زیر کرسی نشسته بودیم. بخار آب جوش فضا را پر کرده بود. برف سنگینی باریده بود و هنوز هم می‌بارید. جای شما خالی!! روی کرسی انواع تخمه و خشکبار داشتیم. کامران گفت: اسی خوابت نبره! کجایی! قراره یکی از دوستام بیاد بهتون معرفی‌اش کنم. خیلی باحاله. بچه با عشقیه.

اسماعیل که انگار روز سختی را پشت سر گذاشته بود گفت: کامی بی‌خیال! کی رو دعوت کردی. خودمون بودیم دیگه.

- نه سخت نگیر. شب درازه. بگذار بیاد. یه کاری می‌کنه خوابت بپره.

در حالی که تخمه می‌شکستم،گفتم: حالا اسمش چی هست؟ کامران گفت: بابک اما ما بابی صداش می‌کنیم.

- بنده خدا توی این هوا چه جوری می‌خواد بیاد؟

- اون این چیزا حالی اش نیست. میاد.

اسماعیل دراز کشید و گفت: کامی! سلجوقی گفت همه معلم ها فردا باید نیم ساعت زودتر بیان مدرسه ، برای اولیا جلسه داریم. کاش زودتر می‌خوابیدیم برای فردا.... من یه چرتی می‌زنم تا بابی‌ات بیاد!

صدای زنگ در بلند شد. کامران گفت: خودشه. اومد.

در که باز شد یک آدم برفی وارد اتاق شد. بابک تپلی و قد کوتاه بود. یک آدم برفی تپل و کوتوله. مثل بید می لرزید.

- سسلام بچه هااا. چقدد سرده. کامییی چایی بریز. یخ زدددم...

هر کدام یک طرف کرسی نشسته بودیم. یک برگه زردآلو درشت و عسلی برداشتم وگذاشتم گوشه لپم و گفتم: خب! آقا بابک چه خبر؟ کامران خیلی از شما تعریف می کنه.

بابک یک مشت آلبالو خشک برداشت و توی دهنش ریخت و گفت: راست می گه. خیلی باحالم!

اسماعیل یک دفعه خمیازه بلندی کشید و چرتش پاره شد. کامران گفت: اسی ساعت خواب! کجایی بابا؟ بلند شو یه چایی داغ بهت بدم خوابت بپره. مثل اینکه کرسی بدجور گرفتت.

ناگهان برق رفت. همه جا تاریک شد. کامران گفت: ای بدشانسی! .... اما نه خیلی هم بد نشد. برم چراغ گردسوز رو بیارم روشن کنم. امشب هم شبی می شه برای خودش...

نور گردسوز روی کرسی و صورت ما رو روشن کرده بود. یخ بابک باز شده بود و یک ریز می خورد و وراجی می کرد. کامران گفت: بابی اینقدر چرت و پرت نگو. یک ماجرای باحال تعریف کن بخندیم. راستی اون ماجرای ماشین ات رو برای رهام و اسی تعریف کن. خیلی باحال بود...

- آهان! ماشین رو می گی. خیلی هم باحال نیست اما باشه. می گم. بلند شو یک چایی دیشلمه بریز تا گلوم باز شه و براتون تعریف کنم.

بابک با آب و تاب، همانطور که چای داغ را هورت می کشید ادامه داد: بچه ها! چند ماه پیش با ماشینم رفته بودم تهران، چهارراه مولوی خرت و پرت بخرم. ماشین رو توی یکی از کوچه های نزدیک چهارراه پارک کردم. رفتم تو بازار و شروع کردم به گشتن و قیمت گرفتن....

یک دفعه چای تو گلوی بابک پرید و سرفه اش گرفت. داشت خفه می شد که کامران به دادش رسید و با چند تا مشت به کمرش مشکل برطرف شد. حالا که برق رفته بود اسماعیل بیشتر خواب بود تا بیدار؛ اما گوشش به بابک بود. من هم بدجور اسیر تخمه آفتاب گردان شده بودم. کامران هم با لبخند بامزه ای از ما پذیرایی می کرد.

- خب! کجا بودیم؟! آهان! آره! گشتم و گشتم. چند ساعتی بازار بودم. کارم که تموم شد رفتم مترو! و سوار مترو تهرانپارس شدم و با خطی ها اومدم دماوند....

کامران پقی کرد و نیشش باز شد. اسماعیل با چشم های نیمه باز نگاه می کرد. پوست یکی از تخمه ها توی زبانم رفته بود. داشتم تلاش می کردم تا درش بیارم. بابک نگاهی به من و اسماعیل کرد؛ یک مشت کشمش سبز برداشت و به خندق بلا ریخت و ادامه داد:

- عصری بود که رسیدم خونه. نگاه کردم دیدم ای دل غافل ماشین کو. کوبیدم تو سرم. ماشین چی شد؟ ای وای!

چیزی صدا داد. به سمت اسماعیل برگشتم دیدم با صورت روی پیش دستی ای که جلوش روی کرسی بود افتاده. عینک اش هم روی پیش دستی افتاده بود. پوست تخمه ها چسبیده بود به ریش و سبیل کم پشت اش. شانس آوردیم که گردسوز روی کرسی برنگشت. سرش را که بلند کرد چشم ها و دهانش باز باز شده بود. من از این همه گیجی بابک تعجب کرده بودم. گفتم: آهان! شما راستی با ماشین رفته بودی چرا یادت رفت؟ کامران دهانش نیم متر باز شده بود و داشت به من می خندید. گفت: هه!هه! صبر کن! بقیه اش رو گوش کن.

- شروع کردم داد و بیداد کردن که ای وای ماشینم! ماشینم رو دزد برد. چندتا از همسایه ها اومدن بیرون ببینن چه خبره. داشتم پس می افتادم. زنگ زدم پلیس! اومدن و صورت جلسه کردن و رفتن. من هم خسته و پریشون وسایلی که خریده بودم بردم تو خونه. چند روزی گذشت...

اسماعیل که شکم اش را گرفته بود با خنده گفت: چند روز هم گذشت!!!!؟ من که از زور خنده دلم درد گرفته بود اختیار از دستم رفت و کله ام از پشت به دیوار خورد. گرمب! از زور خنده و دل درد، کله درد را حس نمی کردم. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. کامران هم به من و اسماعیل نگاه می کرد و با دندان های گوریلی اش می خندید. اما بابک کاملا جدی و خونسرد می لمباند و تعریف می کرد...

- خلاصه سرتون رو درد نیارم... بعد چند روز از کلانتری باهام تماس گرفتن که فلانی ماشین ات پیدا شده. کجاست؟ تهران اطراف چهارراه مولوی پیدا شده... آقا این رو که گفت ما رو می گی محکم زدم تو پیشونیم. اینقدر محکم زدم که دردم گرفت گفتم آخ. یارو گفت چی شد. خوشحال نشدی. گفتم چرا چرا خوشحال شدم. باید چی کار کنم؟ کجا بیام؟.... هیچی صلاح دیدم قضیه رو لو ندم.

اسماعیل آنقدر خندیده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود. من هم نفسم بالا نمی آمد و از دل درد و کله درد به خودم می پیچیدم. می خواستم بگویم: مگر می شود آدم اینقدر حواس پرت و شوت.

بابک گفت: خوشحالم که اینقدر خندیدید. راستش چند تا از چک هام برگشت خورده بود و بدهکارها هم پولم رو نمی دادن. بابام هم بیمارستان بود. دیگه حواس پرتیه دیگه.

همچو برف های پشت شیشه خنده روی لب هایم یخ زد. نگاهی به اسماعیل کردم. عینک اش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت: ببخشید. نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم. گفتم: حالا حال پدر خوبه. مشکل چک ها برطرف شده؟

کامران گفت: بابی! لعنتی! ضدحال نزن به بچه ها دیگه. تو از اون اولش هم شوت بودی. وگرنه چک هات برگشت نمی خورد. بهادرخان هم که 90 رو رد کرده یه پاش خونه است و یه پاش بیمارستانه.

بابک نگاهی به کامران کرد. بعد نگاهی به من و اسماعیل انداخت و قاه قاه خندید و محکم با مشت روی کرسی کوبید....

گردسوز روی کرسی برگشت و ناگهان لحاف روی کرسی شعله کشید...

2 مهر 1402