رویای یک شب بارانی

خیلی دیر شده بود. باید 7:30 می‌رسیدیم اما ساعت خودرو عدد 8 را نشان می‌داد. دیگه ناامید شده بودم از اینکه به مطب پزشک برسیم. اما چیزی ته دلم می‌گفت: «برید! خدا بزرگه! می‌رسید». هوا تاریک شده بود و باران بی قرار بر روی شیشه خودرو شلاق می‌زد. شیشه‌ها عرق کرده بود و دید را کاهش می‌داد. رانندگی سخت شده بود اما باید می‌رفتیم. «ای داد بیداد! تونل نیایش هم که ترافیک سنگینه! انگار نمی‌خواد ما به سعادت آباد برسیم». اما باید می رفتیم!

داشتم فکر می‌کردم. روز پرتنشی بود. برنامه‌ها به هم ریخته بود. هرچه رشته بودم پنبه شده بود. همه چیز بود. هر آنچه نباید باشد هم بود. آنقدر بود که خسته ام کرده بود. بود که بود اما غذای روح و جسم را نمی‌شد که بی خیال بود. غذای جسم که دیر می‌شود امان نمی‌دهد. لاجرم چیزی به ساعت دو نمانده بود که در بین کارها، خورده و نخورده رمق را سد کردم و ناهار خوردم. اما غذای روح را چه کنم؟ خوب روح مثل جسم نیست و امان را نمی‌بُرد. گفتم نماز را می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم که ساعت نزدیک سه بود که به نماز ایستادم. در پایان نماز گفتم خدایا چه کنم امروز را؟ چند بار بدقول شدم پیش پزشک. هزار بار پیش تو بدقول شدم اما پزشک را چه کنم؟ گفتم امیدم به توست ای خدا.

ساعت 8:30 دقیقه بود که از بزرگراه نیایش خارج شدیم و ابتدای سعادت آباد وارد. «آخ! خانم نشانی را آوردی؟» ـ «نه مگر پیش خودت نیست؟». آنقدر هول شده بودم که نشانی را در کیف دیگرم جا گذاشته بودم. چه کنیم؟ نا امید و خسته به اولین میدان سعادت آباد رسیدیم و باران همچنان می‌بارید. بیرون معلوم نبود! انگار پرده ای جلوی چشمانم بسته شده بود. جای پارک هم نبود که حداقل بایستیم از کسی اطلاعاتی بگیریم. آهان! یک جای پارک! ایستادم. پیاده شدم. باورم نمی‌شد. در اولین نگاه تابلوی مطب پزشک را دیدم! اولین بار بود می‌آمدیم. بسیار عجیب و شگفت‌آور بود. بی اختیار رفتم و زنگ مطب را زدم؛ با اینکه غیر ممکن بود پزشک آن ساعت باشد. اما منشی در را باز کرد! و گفت چون خانم دکتر بیمار داشتند هنوز هستند. ما آخرین مراجعه کننده بودیم.

بهار 1394