داستان نهم:
دو برادر
جوان زیر دست و پای ماموران کتک می خورد. ماموران با باتوم و قنداق تفنگ حسابی از خجالت او در آمدند.
ـ بچه پر رو حرف زیادی می زنی؟
ـ بی شرف ها چه کارم دارید؟ ولم کنید! چه مرگتان است؟
ـ تو چقدر پر رویی بابا .... بگیر ببینم. آهان! بخور تا حالت جا بیاد.
جوان سرش را محکم گرفته بود تا ضربه ها به سرش نخورد و ...
زمزمه ناآرامی ها به گوش می رسید. بسیاری از مردم از نتیجه انتخابات ناراضی و ناخشنود بودند و فکر تقلب در انتخابات از آنان دور نمی شد. اما خیلی ها بخاطر مشغله های کاری و زندگی و هزاران علت دیگر دنبال اعتراض های خیابانی نبودند. اصغر هم ناراضی بود اما سرش درد می کرد برای شلوغ کاری و جنب و جوش. کاندیدای مورد نظر اصغر هم رای نیاورده بود و به نظر او هم آرا دستکاری شده بود. اعتراض ها دور و بر شهر بیشتر می شد و اصغر دوستانش را هم دعوت می کرد که با او به تظاهرات بیایند. او دسته های چند نفری درست می کرد و هر جای شهر که شلوغ می شد خود را سریع به آنجا می رساند. اوضاع که قمر در عقرب می شد او عینک آفتابی و نقاب پزشکی می زد و به درون جمعیت می رفت و به اندازه ده نفر شلوغ کاری می کرد. کار و زندگی اش سرجایش بود اما گوش به زنگ بود که هر جا لازم است سریع «ترابرد» می شد! او خیلی زرنگ و باهوش بود و هیچ گاه به دست ماموران نمی افتاد و حتی یک باتوم هم نمی خورد. عکس های فراوانی از او در اینترنت و شبکه های مجازی پخش می شد اما به دلیل پوشاندن چهره به روش های گوناگون، هیچ گاه مشکلی برای او پیش نمی آمد. هر بار که پس از پایان اعتراض ها به محل کار یا خانه باز می گشت شرح فتوحات و پیروزی هایش را برای دیگران تعریف می کرد. او به تخریب و آتش زدن اماکن هیچ اعتقادی نداشت و گروه های زیر مجموعه اش هیچ گاه این کارها را نمی کردند. آنها فقط شعار می دادند و به طور مسالمت آمیز اعتراض می کردند.
اصغر برادر بزرگتری به نام اکبر داشت. اکبر اعصاب درست و حسابی نداشت و اصلا حوصله این کارها را هم نداشت. همیشه هم اصغر را سرزنش می کرد که: این چه مسخره بازی است که در می آوری؟ ول کن بابا! به تو چه ربطی دارد؟ به کار و زندگی ات بچسب. یک روز اکبر به اصغر گفت: حالا تو این همه تظاهرات می روی تا حالا کتک هم نوش جان کردی؟! اصغر گفت: دِکی! من! من سر دسته اوباش هستم! من کتک بخورم؟!
ـ یک دفعه که حالت رو جا آوردند می فهمی دنیا دست کی است!
ـ فکر کردی؟ نه بابا! از این خبرها نیست.
ـ حالا می بینی!
فردای آن روز اکبر کاری مرکز شهر داشت و صبح به آنجا رفت. عصر که کارش تمام شد اوضاع به هم ریخته بود. ملت و ماموران کف خیابان بودند. اکبر بی توجه به این رخدادها در دنیای خودش بود که به خیابان اصلی وارد شد. دود همه جا را فرا گرفته بود. عده ای در حال فرار بودند اما اکبر توجهی نداشت و از مسیر برعکس فرار آنها شروع به حرکت کرد. او قدم زنان به راه خود می رفت و گاهی سوت هم می زد!! ناگهان از روبرو چند مامور ویژه با سرعت به سمت او آمدند. اکبر هیچ توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد. البته ته دلش خالی شده بود و فهمید که اوضاع خراب است اما پر رو تر و کله شق تر از این حرف ها بود که کم بیاورد. حتی کنار هم نرفت و ماموران به حالت مشکوک با سرعت از کنار او رد شدند. سرعت ماموران و ناشی گری یکی از آنها باعث شد نوک باتوم مامور ناشی به بازوی اکبر بخورد. اکبر نه گذاشت و نه برداشت بی درنگ گفت: هو! چه خبرت است؟!
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. بقیه ماموران متوجه ناشی گری همکارشان نشدند و حرف اکبر بر آنها گران تمام شد و برگشتند. یکی از آنها گفت: هان! چی شده بچه پر رو چه می گویی؟
اکبر که اعصابش به هم ریخته بود گفت: چه خبرتان است؟ مگر سر می برید؟! مسخره اش را در آوردید.
ـ مسخره چی را در آوردیم؟ شما آشوب گر ها مسخره اش را در آوردید. حالا نشانت می دهم پر رو بازی و آشوب گری نتیجه اش چیست.
اکبر داد زد: دست به من نمی زنیدها! پدرتان را در می آورم!
مامور با پوزخند گفت: نترس! به تو دست نمی زنیم، باتوم می زنیم! حالا اولی را نوش جان کن تا یادت باشد آشوب گری و پر رو بازی چه عاقبتی دارد.
دستش را بالا آورد و باتوم را روی شانه ای اکبر فرود آورد. با اولین باتوم بقیه هم شروع کردند و اکبر به زمین خورد....
تن و بدنش کبود شده بود و زیر لب ناسزا گویان، لنگان لنگان به سوی خانه می رفت.
26/آبان/1398