طرح جایگزین (پلان بی)

سیارک دیدموس به صورت یک نقطه نورانی دیده می شد. اما از دایمورفوس خبری نبود. ماموریت ما قرار دادن یک بمب زیر سطح دایمورفوس بود؛ با انفجار آن مسیر زوج سیارکی دیدموس دایمورفوس منحرف می شد تا به زمین برخورد نکند. 59 سال پیش به صورت آزمایشی یک فضاپیما را به دایمورفوس کوبیدند تا میزان تغییر درجه مدارشان را بررسی کنند اما همان کار باعث دردسر شد و با تغییر مدار این زوج سیارکی به خطری برای زمین تبدیل شد. این بزرگترین ماموریت سازمان در آستانه آغاز دهه شصت بود. تا چند ساعت دیگر به این زوج سیارکی می رسیدیم. چند روز به نوروز 1461 مانده بود که از پایگاه فضایی ایوانکی به سمت فضا پرتاب شدیم و یک هفته طول کشید تا اینجا رسیدیم. من و اشمیث مامور قرار دادن بمب زیر سطح دایمورفوس بودیم. باید چند ساعت بیرون از فضاپیما فعالیت می کردیم تا این کار انجام شود.

زمان بیرون رفتن از فضاپیما فرا رسید. اشمیث چهره نگران اما جسوری داشت. نگرانی من بابت بمب بود چرا که راهپیمایی فضایی زیاد انجام داده بودیم. لباس های ويژه را که پوشیدیم فضاپیما هم روی دایمورفوس نشسته بود. مته مخصوص را من برداشتم، بقیه وسایل را اشمیت و از فضاپیما بیرون آمدیم. هنوز بمب را با خود نیاورده بودیم.

سوراخ کردن سطح دایمورفوس که حدود 160 متر قطر دارد یک ساعت و نیم زمان برد. عمق سوراخ چیزی حدود 3 متر بود. حالا آماده بودیم که بمب را در سوراخ قرار دهیم و دکمه انفجار زمان بندی شده را فعال کنیم. اشمیث بمب 50 کیلوگرمی که در اینجا همچون پر کاه بود را از فضاپیما آورد. او هم مانند من می ترسید. اشمیث بمب را به من داد و خود به فضاپیما بازگشت تا کارهای نهایی را انجام دهد و کلید مخصوص فعالسازی بمب را از فضاپیما بیاورد. بمب را در گودال قرار دادم.

او را دیدم که از راه پله فلزی فضاپیما بالا رفت و به درون فضاپیما پرید. فضاپیمای ما یک شاتل فضایی پیشرفته با ارتفاع حدود 25 متر و قطر 8 متر بود که پیشرفته ترین فناوری را در خود داشت. برای سفرهای بین سیاره ای و سیارک ها ساخته شده بود. از این فضاپیما دو فروند ساخته شده بود. فضاپیمای دوقلوی ما به سراغ سیارک دیگری رفته بود که دو سه روز با ما فاصله داشت.

احساس بدی داشتم. فضا جای قابل اطمینانی نیست. هر گاه ممکن است رخدادی پیش بینی نشده شما را به دردسر بیندازد. در این فکر ها بودم و داشتم خودم را از این حس بد رها می کردم که احساس کردم جسمی با سرعت سرسام آور به ما نزدیک می شود. تا برگشتم دیدم خرده سیارکی به بزرگی یک ساختمان پنج طبقه به ما نزدیک می شد. بی اختیار درازکش شدم و دستانم را روی خاک دایمورفوس قرار دادم. خرده سیارک به شدت با فضاپیمای ما برخورد کرد و هر دو به فضا پرتاب شدند. اگر هوایی بود و صدایی به گوشم می رسید حتما صدای برخورد پرده گوش هایم را پاره می کرد. دچار خلسه و منگی خاصی شده بودم. نمی دانستم اطرافم چه می گذرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا هوشیاری خود را به دست آوردم. از فضاپیما خبری نبود. بی گمان با آن ضربه همه چیز نابود شده بود. فقط من بودم. خود خودم. در فضای بیکران. روی دایمورفوس. دیدموس که سیارک بزرگتر بود و حدود 800 متر قطر داشت را بالای سرم می دیدم. ناخودآگاه دست در جیب فرو بردم و دستم به قطعه ای فلزی برخورد کرد. بیرون آوردم. بله. کلید فعال ساز بمب بود. دو نسخه کلید فعال ساز وجود داشت که من در ابتدای سفر یکی از آنها را در جیب ام گذاشته بودم. اکنون من بودم و دایمورفوس و بمب. و مردمان ساکن زمین که چشم امیدشان به ما یا بهتر بگویم به من بود. اکنون که همه همکاران ام از دست رفته بودند چه باید می کردم؟ با انفجار بمب در دم از بین می رفتم اما می توانستم زمین را نجات دهم. ترسیدم. چرا من؟ چرا من باید از بین بروم؟ قرار این نبود. پیش خودم اندیشیدم که کار بهتری هم می توانم بکنم. بله. صبر می کردم. صبر می کردم تا زوج سیارکی به زمین نزدیک شود. یک بار دیگر زمین را می دیدم. سیاره دوست داشتنی ام را. چرا فقط من بمیرم. اما چه فرقی می کرد. باز هم می مردم. زمین هم از دست می رفت. نشستم. دراز کشیدم. خود را رها کردم. بالای سرم بجز دیدموس، ستاره ها چشمک می زدند. همان ستاره هایی که از روی زمین هم می بینیم. سطح دایمورفوس خیلی خشن و زبر بود و بدنم را آزار می داد اما توجهی نکردم. همه لحظات زندگی ام همچون فیلم سینمایی از دیدگانم می گذشت. اکنون فقط من بودم که باید تصمیم می گرفتم. چند روزی بدون اکسيژن اضافه و آب و غذا زنده بمانم یا با فداکاری و گذشت زمینی ها را نجات دهم. من می ترسیدم. حاضر نبودم از خود گذشتگی کنم. نشستم. به اطراف نگاهی کردم. بمب در گودال جاسازی شده بود و بخش الکترونیک آن روی زمین منتظر کلید فعال ساز بود. کلید را به فضا پرت کردم. نه. من نمی توانستم....

1 اردیبهشت 1461

هومن رضائی

5 مهر 1401