پیشکش به آموزگاران عاشق

 و آنهایی که دانش آموزان را همچون فرزندانشان دوست دارند

 و پول و ثروت در نظرشان هیچ است.

دلدادگی

رُهام آنقدر که از درس عربی بدش می آمد، در مورد انگلیسی این گونه نبود. اما درس انگلیسی را هم آن طور که دوست داشت فرا نمی گرفت. از سال دوم راهنمایی که این دو درس به درس هایش افزوده شده بود، دردسر بزرگی گریبان او را گرفته بود. البته رهام دانش آموز درس خوان و زرنگی بود و در هر حال گلیم خودش را از آب بیرون می کشید. اما او فقط به نمره قانع نبود و اندیشه یاد گرفتن و نه فقط حفظ کردن را در سر داشت. اما نمی شد آنچه باید می شد.

سال سوم راهنمایی و اول دبیرستان هم گذشت. آموزگاران هم تلاش خود را می کردند اما رهام به آن چیز که می خواست نرسید. نا امید شده بود و در خود می اندیشید که: «آهای! شاید درس انگلیسی همین است. بیخود زور نزن!».

سال دوم دبیرستان رسید ـ البته او دبیرستانش را عوض کرده بود. اولین جلسه کلاس انگلیسی رسید. رهام با بی میلی و خواب آلودگی بر نیمکت نشسته بود تا اینکه آموزگار انگلیسی وارد کلاس شد. مردی بود با سیمایی آشفته و موهایی ژولیده، عینک نسبتا بزرگی بر چشم، ریشی بود و نبود و نتراشیده با کت و شلواری پاکیزه اما رنگ و رو رفته. او خود را معرفی کرد. لبخندی بر چهره داشت و چشمانی نافذ و گیرا. با گویش غلیظ دماوندی سخن می گفت. اولین خواسته او از دانش آموزان این بود: «یک فرهنگ لغت آموزشی آکسفورد ويژه دانش آموزان می خرید (Oxford Elementry Learners Dictionary for Students)». این فرهنگ لغت تماما انگلیسی بود و هیچ واژه پارسی نداشت. رهام شگفت زده شد. پیش خود گفت: «این فرهنگ لغت تمام انگلیسی به چه درد می خورد؟» آموزگار گفت: «من از شما حفظ کردن معنی واژگان و ترجمه نمی خواهم!!» باز هم رهام شگفت زده شد. او ادامه داد: «من از شما می خواهم متن های انگلیسی را هرچه تندتر و بدون غلط بخوانید. مترادف و متضاد کلمه ها را پیدا کنید. هر واژه تازه را در این فرهنگ لغت ببینید و آنگاه تلفظ و مفهوم آن را دریابید. نه آنکه ترجمه کنید!» دانش آموزان متعجب او را نگاه می کردند. یکی گفت: «آقا! مگر می شود؟! چگونه بفهمیم؟» دیگری گفت: «چطور بدون ترجمه کردن بفهمیم که متن چه می گوید؟». غرولند در کلاس بالا گرفت. رهام هم با دهان باز به چهره خندان آقای شمس اصفهانی می نگریست. آقای شمس اصلا درصدد برنیامد تا دانش آموزان را خاموش کند. شکیبایی کرد تا غر زدن دانش آموزان به پایان رسید. او گفت: «نترسید. می شود. می فهمید. سخت است اما بهتر است. مگر زبان فارسی را با کمک زبان دیگری یاد گرفته اید؟! انگلیسی را هم تقریبا همان طور یاد می گیریم.»

دانش آموزان گیج شده بودند. اما رهام گیجی خوشایندی داشت. چیزی در مغزش بیدار شده بود. کلاس که تمام شد و زنگ خورد، پس از رفتن آقای شمس بحث و گفتگو بالا گرفت و هرکس چیزی می گفت. بیشتر دانش آموزان موافق نبودند و اعتراض داشتند. اما رهام فقط سکوت کرده بود و گاهی به حرف دانش آموزان گوش می داد و گاهی در عوالم خود سیر می کرد.

رهام عصر آن روز به کتابفروشی رفت و فرهنگ واژگان را خرید و با حیرت به آن نگریست. با خود گفت: «این دیگر چیست؟ چطور از آن استفاده کنم؟» شروع به ورق زدن کتاب کرد. به ذهنش رسید واژگانی که معنی آن ها را می داند در کتاب جستجو کند. هنگامی که این کار را کرد فهمید توضیحات هر واژه به زبان انگلیسی چقدر جالب است. فرهنگ واژگان پر از عکس و طرح و .... بود که فهمیدن واژگان را آسان می ساخت.

جلسه بعد که تقریبا همه دانش آموزان کتاب را خریده بودند، آقای شمس توضیح داد که چطور از کتاب استفاده کنند و به طور عملی کار شروع شد. آقای شمس از بچه ها مترادف و متضاد واژگان را می پرسید و هرکس می دانست پاسخ می داد. کلاس پر از سر و صدا بود و پر از شور و هیجان. هر کس چیزی می گفت و درست ترین آنها را آقای شمس تایید می کرد. کار به تندخوانی رسید. وضع خیلی خراب بود. روخوانی دانش آموزان خوب نبود. نوبت رهام که رسید او با تمام توان تلاش کرد. آقای شمس گفت: «نه! برای بار اول خیلی هم بد نبود! آفرین!» رهام قند در دلش آب شد. نوبت احسان رسید. شگفت آور بود. او خیلی خوب و سریع می خواند. البته احسان نابغه ای بود. در درس های دیگرش هم شگفت انگیز بود. آقای شمس او و چند دانش آموز دیگر را آفرین گفت و بقیه دانش آموزان را تشویق کرد.

روزها و کلاس ها می آمدند و می رفتند. هر جلسه آقای شمس پیشنهاد تازه ای داشت. یک بار گفت: «بچه ها کتاب های جوک و لطیفه به زبان انگلیسی هم داریم که خواندن آن ها هم خوب است». رهام هم استقبال می کرد. در کلاس اتفاقات جالب هم می افتاد. یک بار آقای شمس از دست یکی از شاگردان بی تفاوت و ساکت کلاس خشمگین شد. او هیچ کاری انجام نمی داد؛ حتی یادداشت برداری هم نمی کرد. آقای شمس با عصبانیت همراه با مهربانی به گویش دماوندی به او گفت: «جعفری! بنویس! یادت در موشو!!». کلاس ترکید. رهام هم خندید و می خندید و آقای شمس در نظرش دوست داشتنی تر می شد.

یک روز اصغری در کلاس سخت مشغول کشیدن کاریکاتور آقای شمس در دفترش بود که آقای شمس متوجه شد و با خشم و خنده فریاد زد: «اصغری! چو مُونی؟!» باز هم کلاس ترکید. آقای شمس بالای سر اصغری رفت و نقاشی او را دید. گفت: «انگلیسی ات که تعریفی ندارد اما شاید طراح خوبی شوی! اما بدان که باز به انگلیسی نیاز پیدا می کنی!». دانش آموزان از این برخورد آقای شمس هاج و واج مانده بودند که چرا او را از کلاس بیرون نکرد.

کار به جایی رسید که رهامِ عاشق ریاضی، کلاس انگلیسی را از همه کلاس ها بیشتر دوست می داشت و به آقای شمس ارادتی ويژه پیدا کرد. شور و هیجان آقای شمس و راحت بودن دانش آموزان سر کلاس، درس انگلیسی را برای رهام بسیار شیرین و دلنشین کرده بود. محیطی جذاب، پرهیاهو، پرخنده، پرجنب و جوش، رهام را به شعف وا می داشت. دیگر دانش آموزان هم کم و بیش این گونه بودند.

سال دوم دبیرستان سپری شد و رهام با نمره نسبتا خوب اما مهم تر، با رضایت و خشنودی تمام درس انگلیسی را تمام کرد. تازه دلهره ی رهام شروع شد که آیا سال سوم یعنی سال آخر آقای شمس آموزگارشان خواهد بود یا نه. روزهای گرم و شب های خنک تابستان دماوند سپری می شد و رهام هرگاه به یاد این موضوع می افتاد دست به دعا بر می داشت: «خدایا! می شود که دوباره آقای شمس معلم ما بشود؟ اگر این کار را بکنی از تو دیگر هیچ نمی خواهم».

سرمای هوا همه جای دماوند را فرا گرفته بود که سال جدید شروع شد. یکی دو روز اول مهر رهام فهمید که مشکلی پیش آمده است. هر کدام از دانش آموزان چیزی می گفت. یکی گفت: «بچه ها! باباها گفتند که نمره انگلیسی بچه ها خوب نیست. این چه جور درس دادن است». دیگری گفت: «احتمالا آقا شمس رو جابجا کنند». رهام طاقت نیاورد. به دفتر دبیرستان رفت و از مدیر مدرسه پرسید: «آقا! بچه ها راست می گویند که آقای شمس دیگر نمی آیند؟» مدیر مدرسه که حواسش به کارهای خودش بود گفت: «معلوم نیست! به زودی مشخص می شود». و با زبان بی زبانی او را از دفتر بیرون کرد. رهام نگران و ناراحت به کلاس رفت.

سه شنبه ساعت دوم، اولین جلسه درس انگلیسی بود و هنوز مشخص نبود که چه می شود. دانش آموزان سر کلاس نشسته بودند و همهمه کلاس را فرا گرفته بود. رهام ناراحت و پریشان به در کلاس چشم دوخته بود که ناگهان مرد رویاهایش بر آستانه در نمایان شد. گل از گل رهام و بعضی دانش آموزان شکفت. چهره آقای شمس گرفته بود اما تا دانش آموزان را ایستاده و خندان دید، خندید و لبخند زیبایی بر لبانش نقش بست. انگاری بار سنگینی از روی دوش رهام برداشته شده بود و انگار در آسمان ها پرواز می کرد.

دوباره روز از نو، روزی از نو. کار در کلاس شروع شد. اما این بار جدی تر و محکم تر. چون دانش آموزان به روش کار آشنا شده بودند و سختی اول کار سال دوم وجود نداشت. رهام هر بار بیشتر از بار قبل تلاش می کرد و عاشقانه به عشق مرادش ـ آقای شمس ـ درس می خواند.

آقای شمس یک بار در پایان کلاس در جلسه های آخر سال برای دانش آموزان درد دل کرد: «بچه ها! خیلی از همکاران و دوستان به این روش من ایراد می گیرند. از من خیلی انتقاد می کنند. خیلی از پدر و مادرهای شما هم همین طور. اما من اعتقاد دارم که شما با این روش بهتر می فهمید. بهتر درک می کنید. بهتر یاد می گیرید. امسال امتحان نهایی داریم. نمره های دانش آموزان من در امتحان نهایی بد نیست اما من دوست دارم شما علاوه بر نمره های خوب، چیزی هم یاد بگیرید که در آینده به دردتان بخورد. یادگیری زبان انگلیسی برای همه لازم است چون زبان بین المللی است... بگذریم. بعدها می فهمید من چه می گویم». رهام درددل آقای شمس به دلش نشست و با خود عهد کرد تمام تلاش خود را برای سربلندی آقای شمس انجام دهد و او را خشنود سازد.

امتحان نهایی پایان سال رسید. رهام با قدرت و اراده تمام و با توپی پر به سر جلسه رفت و امتحان داد.

روز گرفتن کارنامه ها فرا رسید. رهام به دبیرستان رفت. احسان را جلوی در ورودی حیاط دید. احسان گفت: «رهام! بابا! کولاک کردی! انگلیسی 20 شدی! همه کپ کردند!!» رهام گفت: «احسان شوخی نکن! سربه سرم نگذار! راست می گویی؟!» - «آره به خدا!». رهام به سمت دفتر پرواز کرد. مدیر با لبخندی به او گفت: «آفرین! گل کاشتی پسر! شنیدم تا حالا دانش آموزی نمره انگلیسی امتحان نهایی 20 نگرفته! آفرین! آفرین!». رهام دیگر چیزی نمی شنید. قلبش از خوشحالی نزدیک بود از سینه در آید. از مدیر خداحافظی کرد و بیرون آمد. بین سردر ساختمان و حیاط سه پله وجود داشت. رهام برروی پله بالایی ایستاد و در افکار خود غوطه ور بود که صدایی شنید: «آفرین رهام! آفرین!» رهام از جا پرید. سمت راستش پایین پله ها آقای شمس اصفهانی را با همان ظاهر همیشگی دید اما گویی تمام اجزای صورت و بدن آقای شمس می خندید.

ـ سلام آقا! سلام! خواهش می کنم! کاری نکردم! همه زحمت ها گردن شما بود.

رهام می خواست سه پله را پایین بیاید اما آقای شمس نگذاشت و دستش را برروی شانه راست رهام گذاشت.

ـ نه پسرم! تو خیلی تلاش کردی، می دانم. خیلی اذیت شدی یعنی خیلی اذیتت کردم.

ـ نه آقا! خیلی خوب بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. از شما ممنونم. همیشه مدیون شما هستم.

ـ لطف داری! اما نتیجه زحمات خودت بود. رو سفیدم کردی! آفرین! آفرین!

لبخند غرور آمیز رضایت و خشنودی بر لبان آقای شمس نقش بسته بود. حلقه نمناک اشک بر چشمان او نمایان بود. رهام می خواست در آغوش او بپرد اما حجب و حیا نمی گذاشت. آقای شمس اصفهانی دستی به سر و گوش و شانه ی رهام کشید. او هم این حس را داشت. اما مرسوم نبود که آموزگار و شاگردی یکدیگر را به آغوش بکشند. و برای اینکه اشکانش از دیده جاری نشود به سرعت از کنار رهام گذشت و وارد مدرسه شد. رهام که اشک شوقش سرازیر شده بود به سمت خانه به راه افتاد.

سالهای سال گاهی که آنها یکدیگر را می دیدند، همان حس و حال باز زنده می شد؛ و همچو حس پدر و فرزندی به جوش می آمد و دلهایشان را فرا می گرفت.

پایان

ساعت 1 بامداد 11 شهریور 98 - دماوند