روزی که دلم لرزید
نشسته بودیم و در مورد کتاب و دشواری های فرهنگی با خانم علی براری گفتگو می کردیم. دختر خانم کوچولویی به کتابخانه آمد. معصومیت و بی گناهی این دختر همان اول مرا تحت تاثیر قرار داد. می خواست عضو کتابخانه شود. صدای کوچک و نازکی داشت. من او را از پهلو می دیدم و رویش به سمت خانم علی براری بود. همه مدارک اش همراهش نبود اما عکس و حق عضویت داشت. خانم علی براری با مهربانی عضویت او را پذیرفت. 9 ساله بود. نمی دانم چه پرسیدم که چهره اش را به سمت من چرخاند و من چهره ی همچو ماه اش را دیدم؛ که انگار ابری بر روی صورتش نشسته بود و یکی از چشمان زیبایش آسیب دیده بود. همچو گل زیبایی که یکی از گلبرگ هایش کنده شده باشد. در خود تکان خوردم. خانم علی براری پرسید: دخترم چشم ات چی شده؟ گل مژه زده؟ گفت: نه قیچی خورده. دو سال و نیم ام بود که قیچی به چشمم خورد... من درونم دگرگون شد. انگار یک قیچی تا ته توی قلبم فرو رفت. ادامه داد که قیچی دستم بود و می دویدم و زمین خوردم.... من دیگر نمی شنیدم چه می گفت. کمی طول کشید که خودم را پیدا کردم. شنیدم که خانم علی براری می گفت که دکتر می رفتی خوب می شد. او هم گفت بله رفتم گفته خوب می شه. من هم خودم را جمع و جور کردم و گفتم آره خوب می شه. نگران نباش. دلم لرزید. دلم سوخت. واژه ها یاری نمی کنند. واژه ها احساس را نمی رسانند...
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد- عارف