داستان سیزدهم
همین طوری هوس کردم یک داستان با زاویه دید دوم شخص بنویسم بر اساس یک رخداد تامل برانگیز.
نیاز و ترس
هوا گرگ و میش بود که در مغازه نشسته بودی و حساب کتاب می کردی. با دقت و توجه کامل، غرق در کار خودت بودی. ناگهان صدایی گفت: آقا ...
از جا پریدی و نگاهت به جوانی گندمگون و آفتاب سوخته خورد.
- ...جوراب نمی خوای؟ ارزون می دم. یک جین بردار.
«ای بابا این بنده خدا از کجا پیدا شد». نگاهی به او انداختی و گفتی: نه جانم. سپاس. نیازی ندارم.
- ارزونه ها! دو جفت بردار.
آمد جلوی میزت ایستاد. کیف دستی ات روی میز بود. نگاهش به سمت کیف دستی ات چرخید اما نگاه تو به چشمان او بود. برقی ترسناک در چشمانش شعله کشید. تو آن برق را دیدی. انگار ابلیس در چشمانش حلول کرد. یک لحظه تکان خوردی، پشتت تیر کشید اما ... با همان چشمان ترسناک برگشت و سرافکنده از مغازه بیرون رفت.... تو را وهم و خیال گرفته بود. تو یک سر و گردن از او درشت تر بودی. چه می شد اگر نبودی؟!! چند دقیقه گذشت که به خود آمدی: «کاش جورابی از او می خریدم». اما دیگر دیر شده بود.
30 شهریور 1401