دو سالی بود که دست به قلم نشده بودم و کاغذی سیاه نکرده بودم. اما امروز صبح برای چندمین بار صحنه ای دیدم که دلم به درد آمد و مانند همیشه برافروخته شدم. گفتم باید خشم ام را به گونه ای بیرون بریزم. این بود که صبح دست به قلم شدم اما کار پیش آمد. هر طوری بود شب نشستم و یازدهمین داستان کوتاه ام را نوشتم. بخوانید و نظر دهید.

تنبلِ بی شعور

بوی بدی می دادم. پر از شیرابه بودم. برای همین از من بدشان می آمد؛ مگر خودشان مرا درست نکرده بودند؟ من چه گناهی داشتم. از جای دیگری که نیامده بودم.

توی سطل نبودم. آنقدر خجالت کشیدم که چکه های شیرابه ام راهرو را کثیف کرد. مرا با کراهت و پیف پیف به پارکینگ برد و روی در صندوق عقب گذاشت. نمی دانم چرا مرا در صندوق عقب یا زیر پا نگذاشت. خودرو را روشن کرد و بیرون رفتیم.

سطل آشغال شهرداری سر کوچه بود. دیدم. رد شدیم. داد زدم: آهای! من را یادت رفت! اما انگاری نشنید. آیا آدمیزاد ها صدای آشغال ها را می شنوند؟

سر پیچ بود، افتادم. پاهام بدجور درد گرفت! دل و روده ام به هم خورد! نویسنده از طبقه دوم یک ساختمان دوردست داشت مرا می دید و زیر لب ناسزا می گفت. داد زدم: به خدا تقصیر من نبود. زیرم لیز بود، سُر خوردم. چهره نویسنده برافروخته بود.

چند دقیقه گذشت. یک سگ آمد سراغم. بوی بدی می دادم، گریخت. اما به گمانم خیلی گرسنه نبود. آخر چیزهای خوب و خوشمزه ای داشتم.

خودروها از کنارم به سختی و کج کردن مسیر می گذشتند و بد نگاهم می کردند. یکی شان هم آنقدر تغییر مسیر داد که نزدیک بود تصادف شود. صدای ناسزا و فحش های آب نکشیده ای که به هم می گفتند به گوشم رسید....

آخ کمرم! چرخ یک خودرو از رویم گذشت. له شدم. کارگر ساختمان روبرو آمد سراغم. او نگاه مهربانی به من کرد و گفت: کی تو را اینجا انداخته؟! خدا بگم چی کارشون کنه! دست انداخت تا مرا بردارد. گفتم: نه! نه! به من دست نزن! له شده ام! پکیده ام! فایده ندارد! بدتر می شود!... اما برداشت. ولو شدم. دوست اش از دور داد زد: ای بابا! چی کار کردی؟ بدتر شد که! کارگر مهربان گفت: آمدم صواب کنم، کباب شدم. دوست اش از ناچاری گفت: ایرادی نداره. برو به کارت برس. دیرت شد. خودم یک کاری می کنم.

چند تا سگ گرسنه و کثیف آمدند سراغم. تا می توانستند از من خوردند. آخر خیلی خوشمزه بودم: غذای شب مانده، استخوان گوشت و مرغ و ... . هرچه خوردنی بود خوردند و سیر سیر شدند. یکی از سگ ها گفت: خب! خانم جان! خوردیم سیر شدیم. بیا بریم.... .

دوست کارگر مهربان آمد با یک بیل بالای سرم ایستاد. بیل را گذاشت زیرم. اما هرچه کرد با یک بیل جمع نشدم. سه بار رفت و آمد تا آخر همه مرا در سطل آشغال شهرداری ریخت. توی سطل می اندیشیدم که اگر کارگر مهربان و دوست اش نبودند سرنوشت من چه می شد؟ مگر من چه گناهی کردم که باید ناسزا بشنوم؟ به خدا من گناهی ندارم! آهای خواننده با تو هستم! تو با من چه می کنی؟

شامگاه 20 اسفند 1400