این هم داستان هفتم (دوست داشتید نظر هم بدهید):
دلهره
سه برادر گوشه ای کز کرده بودند. برادر بزرگتر دو سه ساعتی می شد که از مدرسه راهنمایی آمده بود و دو برادر دیگر مشق های تمام نشدنی شان را نوشته بودند. مادر و خواهر آماده می شدند که به عروسی بروند. مادر به پسرها نهیب می زد که «زودتر آماده شوید! زشت است! هم همسایه هستند و هم داماد، دایی دوستتان رضا است». اما آنها یکصدا می گفتند: «نمی آییم. خوشمان نمی آید». البته آنها از عروسی بدشان نمی آمد اما عروسی محلی ها فرق می کرد. مادر گفت: «الان پدرتان می آید و عصبانی می شود. زودتر حاضر شوید». نام پدر همیشه لرزه بر اندام پسران می انداخت. آنها با ناراحتی لباس هایشان را پوشیدند و منتظر پدر ماندند. وقتی که پدر آمد پسر بزرگتر گفت: بابا می شود ما پیش شما بیاییم؟ پدر با غرولند گفت: نه! شما باید بروید پیش جوانان. خانه ی پیرمردها که جای شما نیست! پسر بزرگتر که ساکت شد پسر وسطی و کوچکتر هم شروع به غر و غر کردند که پدر با چشم غره ای آنها را ساکت کرد.
سه برادر گوشه ای کز کرده بودند. صدای ضبط خیلی بلند بود و چند جوان با صورت های گل انداخته در حال رقص و مسخره بازی بودند. خانه نسبتا کوچک بود و یک پذیرایی و دو اتاق کوچکتر داشت. دور تا دور اتاق بزرگتر جمعیت در دو ردیف نشسته بودند و صدای همهمه و آهنگ کر کننده بود. عده ای هم در اتاق ها بودند که معلوم نبود چه می کردند. سه برادر آنقدر بزرگ نبودند که ببینند و بکاوند که در اتاق ها چه می گذشت اما هرکه بیرون می آمد صورتی بر افروخته داشت و حرکاتی مسخره از خود در می آورد. مدتی که گذشت یکی از جوانان دستمال یزدی به دست، افتاد وسط معرکه و جمعیت را یکی یکی وارد گود رقص می کرد. اینجا بود که رنگ از رخسار سه برادر پرید. برادر وسطی به برادر بزرگتر گفت: اگر سراغ ما آمد چه کنیم؟ برادر بزرگتر که در خیالات خود غرق بود سری تکان داد و گفت: نمی دانم! – بیا بلند شو برویم. – نمی شود زشت است. نگاه کن رضا هم آنجا نشسته اگر برویم ناراحت می شود..... – بیا وسط ببینم. نیای خفته ات می کنم! معرکه گیر بغل دستی برادر بزرگتر را نشان کرده بود و دستمال به دور گردن او انداخته بود. از معرکه گیر اصرار و از آن جوان انکار. اما خیلی زود جوان رضایت داد و پا به معرکه رقص گذاشت. حالا نوبتی هم که بود نوبت برادر بزرگتر بود. معرکه گیر همچو شیری خشمگین فریاد زد: هان!! پسر آقا وهاب! خوب گیرت آوردم!!! برادر بزرگتر همچو آهویی در دام پشت سر هم می گفت: نمی رقصم. دوست ندارم. ولم کن! اما دستمال دور گردن، همچو چنگال های تیز شیر او را در میان گرفته بود. معرکه گیر با زور او را به وسط معرکه کشاند اما برادر بزرگتر تقلا می کرد. فرش و موکت زیر پا هم به هم ریخته بودند اما هیچ کدام رضایت نمی دادند. دو برادر دیگر همچو بچه آهوانی مثل بید بر جای خود می لرزیدند. حتی وساطت رضا هم کاری از پیش نبرد و بالاخره برادر بزرگتر با فریادی گفت: باشه! ولم کن! برادر بزرگتر با چشمانی بر افروخته و عضلاتی خشک و عصبانی شروع به رقصیدن کرد. اما چه رقصی! بیشتر حرکات رزمی بود تا رقصیدن! معرکه گیر سرمست و خوشحال از پیروزی، نگاهی غضب آلود به دو برادر دیگر افکند. برادر کوچکتر برادر وسطی را بغل کرده بود و هر دو می لرزیدند تا اینکه دایی بزرگ رضا وارد میدان شد و شر معرکه گیر را از سر آنان به در کرد. برادر بزرگتر که صحنه را دید به سرعت به جای خود برگشت و نفس راحتی کشید. تا پایان عروسی آنها نه چیزی دیدند و نه چیزی شنیدند. شام عروسی را خورده نخورده، رهسپار خانه شدند.