داستان دهم (از سری داستان های رهام). خواهش می کنم اگر دوست داشتید نظر بدهید.
شور
مینی بوس پیش می رفت و دل رهام همچو سیر و سرکه می جوشید.
ـ چیه رهام؟! کجایی؟
ـ هیچی آقا! خوبم!
ـ نگران نباش! مشکلی پیش نمیاد. تو کارت درسته!
ـ خیلی ممنون آقا! خیلی ممنون.
نمی دانست آیا همه چیز آن طور که می خواست پیش می رود. صدای گوشخراش مینی بوس و تکان هایش، دل و مغز او را بیشتر می آشفت. تا شهر و تالار همایش هایش نیم ساعت راه بود. رهام چهار قل را مرور می کرد. بقیه بچه ها هم همین حس و حال را داشتند اما سعی می کردند اضطراب خودشان را بپوشانند یا دست کم کاهش دهند. ناظم و آموزگار پرورشی هم می دانستند که آنان مضطرب هستند و تلاش می کردند برخلاف معمول با گفتگو و شوخی و خنده، اعتماد به نفس آنها را بالا ببرند. آخر آنها آبروی مدرسه بودند. روز پاییزی نسبتا خنکی بود اما لای بیشتر پنجره ها باز بود تا هوای خنک وارد مینی بوس شود و آبی باشد بر آتش هیجان دانش آموزان. رهام دیگر نتوانست سکوت را تحمل کند و رو به روزبه کرد و گفت: روزبه! خوب تمرین کردی؟ چهار قل را به خوبی ترتیل خوانی می کنی؟ روزبه که در حال خود بود ناگهان از جا پرید و گفت: آره بابا! دیگه فوت آب شدم. ولی نمی دونم چمه. یه جوری هستم. تو چی؟ خوب می تونی با صوت چهار قل رو بخونی؟
ـ آره! من هم تمرین کردم. تازه حفظ هم کردم اما من هم یه جوری هستم. هولم. یه کم می ترسم.
جواد که گفتگوی روزبه و رهام را می شنید گفت: اِ! شما هم این جوری هستید. فکر کردم فقط من این جوری ام.
گفتگو ادامه پیدا کرد تا شاید کمی از نگرانی دانش آموزان را کاهش دهد.
***
تالار همایش های شهر در نگاه دانش آموزان بسیار بزرگ به نظر می رسید. تقریبا همه صندلی ها پر شده بود. حضور در این شرایط حال رهام و دیگر دانش آموزان را بیش از پیش دگرگون ساخت و رهام فهمید که از شدت اضطراب چهار قل را که برای مسابقه درنظر گرفته بودند به کلی فراموش کرده است و برای قرائت باید حتما از روی کتاب نگاه کند. در حال و هوای خودش بود که صدایی شنید: رهام! رهام! پسر اینجا چی کار می کنی؟! رهام به سمت صدا نگاه کرد. پسر همسایه شان، عزیز بود که در راهنمایی درس می خواند. رهام گفت: سلام! خب آمده ام مسابقه قرآن! خودت اینجا چه کار می کنی؟ عزیز گفت: من هم همین طور. پسر خیلی تو خودتی. کجایی بابا! نترس چیزی نیست که. تو هر روز سر صف مدرسه تون قرآن می خونی این هم روش. فکر کن همون جا داری قرآن می خونی.
ـ خوب! آره! راستی می گی. اما... اما این فرق می کنه.
ـ نه بابا! نترس. فکر کن همون جایی. هیچ فرقی نمی کنه.
با آغاز سخن رانی مجری، گفتگوی آنها قطع شد. داور مسابقه یکی از قاریان مشهور بود که در صدا و سیما هم برنامه داشت. دبستان رهام، فقط بلندگو بوقی داشت و سامانه صوتی نداشت و برای رهام پخش صدا از بلندگوها بسیار جالب بود. او فکرش را هم نمی کرد که صدای خودش هم از بلندگوها پخش خواهد شد. مسابقه آغاز شد. اولین مسابقه مربوط به رده سنی دبستانی ها بود. رهام اولین نفر نبود. او دید که اولین دانش آموز بالای سکو رفت و روبروی رحل قرآن نشست. رهام با دیدن کتاب قرآن لرزه بر اندامش افتاد. آخر او همیشه قرآن را از روی کتابشان خوانده بود و خط نسخ برایش بسیار سخت و نا مفهوم بود.
ـ آقا اجازه! نمی تونیم از روی کتاب خودمون بخونیم؟!
آموزگار پرورشی که در سکوت به قرآن خوانی گوش می داد، دستش را به علامت سکوت بر بینی اش گرفت و پاسخ رهام را نداد.
رهام که صدای قرائت دانش آموزان را می شنید شگفت زده می شد که چقدر خوب و زیبا می خوانند. او به کلی اعتماد به نفسش را از دست داده بود. سخت و عمیق در افکار خود غوطه ور بود که به نظرش آمد کسی او را تکان می دهد. عزیز بود.
ـ پسر کجایی تو؟ اسم تو رو خوند. بدو! حواست کجاست؟
رهام از جا پرید و به سرعت به سمت سکو حرکت کرد. از فرط اضطراب فراموش کرد کتابش را هم با خودش بیاورد اما چاره ای نبود. به بالای سن رفت و سلامی به داور مسابقه کرد. داور به گرمی و مهربانی پاسخ داد: سلام فرزندم! آسوده باش. برایمان سوره کافرون را با صوت زیبایت بخوان.
ـ آقا ببخشید از روی خط قرآنی نمی تونم بخونم.
ـ ایرادی ندارد پسرم. هر کدام از چهار قل را که دوست داری بخوان.
رهام چهار زانو جلوی رحل رو به جمعیت نشست. نمی توانست جمعیت را نگاه کند اما بی اختیار نگاهش به روزبه و جواد افتاد که او را نگاه می کردند. عزیز هم پشت سرشان برایش دست تکان می داد.
الهم صل علی... رهام هنگام خواندن با شگفتی نگاهی به بلندگو انداخت. آیا این صدای من است؟ عجب صدایی. او نمی دانست که سامانه صوتی صدا را دستکاری می کند و برایش بسیار شگفت آور بود.
.... محمد (ص) و آل محمد. هنگامی که تماشاچیان صلوات می فرستادند رهام انرژی وصف ناپذیری در وجودش حس کرد. نمی دانست چه بود اما هرچه بود تمام اضطراب و نگرانی او از میان رفته بود. مغزش بیدار شده بود. دیگر نیازی به کتاب قرآن نداشت چون حس می کرد هر آنچه حفظ کرده بود بازیافته است. این جا بود که باید خود را نشان می داد. همانطور که داور مسابقه خواسته بود سوره کافرون را آغاز کرد و با آب و تاب فراوان و هر آنچه در توان داشت به کار بست. صدای ا... ا... و احسنت داور و تماشاچیان به گوش می رسید که رهام قرائت را به پایان رساند. گویی از سکو به سمت صندلی اش به پرواز درآمد و آرام گرفت.
22 اسفند 1398 یک شب کرونایی