داستان دوازدهم - به مناسبت چهارشنبه سوری
این داستان را تلاش کردم برای گروه سنی نوجوانان بنویسم. نمی دانم چقدر موفق بوده ام. همیشه می اندیشیدم که چطور داستان های هوشنگ مرادی کرمانی اینقدر به دل نوجوانان می نشیند. او چه می کند. برای اینکه چنین داستانی بنویسم هر چه داستان کوتاه از هوشو به دستم رسید خواندم. به گمانم رمز و راز آن سادگی است. توضیح و ارائه موضوع های نسبتا پیچیده با زبانی ساده.
انگیزه نوشتن این داستان هم جالبه. یک هفته پیش که تلق تولوق پیشواز چهارشنبه سوری آغاز شد، طرح خام یک داستان کوتاه در ذهنم نقش بست. خیلی خام بود. داشتم بی خیال می شدم که یک شب نزدیک های ۱۲ شب بود که ناگهان یک ترقه بزرگ نزدیک خانه مان ترکاندند و خانم و دخترم از خواب پریدند و من هنوز نخوابیده بودم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و طرح را در ذهنم رسم کردم اما راستش توان پرداخت داستان را نداشتم. زورم نمی رسید. دو سه روز گاه و بی گاه در میان کار و... اندیشیدم. همان زمان بود که داستان تنبل بی شعور را توانستم بنویسم. اما این داستان نشد.
یک هفته بعد از ماجرا، آن را هم نوشتم.
ترقه، نارنجک، بمب
ترکیدم. بدجوری هم ترکیدم. دیگر چیزی نبودم. دود شدم. اما همه جانم رفت در صدایم. اول به گوش بچه ها خوردم. فهمیدم که گوش شان درد آمد اما آنها خندیدند و بالا پایین پریدند! تازه یکی از آنها گوش اش صوت کشید اما باز هم می خندید! دلم به حال گوش هایشان سوخت. نمی دانم برای چه شادی می کردند. چند مرد و زن با نیش های تا بناگوش باز، کنار در خانه ایستاده بودند و قاه قاه می خندیدند.
گذشتم. به خانه ای رسیدم که نوزاد کوچکی در آن خواب بود. مادرش هم خسته و درمانده کنارش خوابیده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. به گوش آنها رسیدم. مادر و بچه با ترس از خواب پریدند. شرمنده و خجالت زده شدم. مادر با خستگی و کلافگی غرغر کرد و نوزاد را مهربانانه در آغوش کشید: پسرکم! تو بزرگ شدی از این کارها نکنی ها! ببین چقدر بده!... چی بگم! شاید تو هم مثل اینها شدی!!
به یک خانه قدیمی با حیاطی بزرگ رسیدم. پیرزنی در حال هرس درخت انگورش بود. دیدم که درخت اش را نوازش می کرد و شاخه های اضافی اش را می چید. از پشت سر که به او رسیدم از جایش پرید: ای ننه! گوشم کر شد! بچه های سرتق! خدا بگم چی کارتون کنه! به زمین گرم بخورید الهی... . گفتم: مادرجون ببخشید. شما ببخشید.
به خانه ای با نمای سفید رسیدم. مردی با سبیل های از بناگوش در رفته خسته از کار روزانه خواب بود و استراحت می کرد. ناگهان از خواب پرید و دهان باز کرد و ... . چشم ها و گوش هایم را بستم و گذشتم.
همین طور که این طرف و آن طرف می رفتم و هر چه می گذشت خوشحال تر می شدم می دانید چرا؟ چون داشتم می مُردم! جانم کمتر و کمتر می شد. نمی دانم آدم ها هم به نزدیکی های مرگ شان که می رسند خوشحالند یا نه. اما من شاد بودم. می خواستم زودتر بمیرم و مُردم. چه زندگی بدی بود. کوتاه و ناآرام.
می توانستم نوک چوب های یک بسته کبریت باشم و زندگی ببخشم. خیلی کارهای دیگر می توانستم بکنم اما او این کار را نکرد. چهره درمانده و بی تفاوتی داشت. هیجان و ترس هم در چهره اش می دیدم. نمی دانم چطور به دنیا آمدم اما اول از همه او را دیدم. خیلی دوستش داشتم. دستهای زمخت و زبرش را دوست داشتم. او مرا نوازش می کرد. مانند من زیاد داشت. آرام و با حوصله ما را جابجا می کرد. خیلی مرد خوبی بود. او ما را به مرد دیگری داد و به او گفت: ببر سر چهارراه و اینها را بفروش. حواست باشه گیر نیفتی. دست و پا چلفتی بازی در نیاری ها!
من و دوست هایم با آن مرد رفتیم. آنجا با دوست های دیگری آشنا شدیم. بعضی از آنها خیلی قشنگ و خوشگل بودند. می گفتند که از راه خیلی دوری آمده اند. خیلی طول نکشید که دور ما را بچه ها گرفتند. من و هفت هشت تا از دوست هایم توی جیب پسر تپلی مپلی ای رفتیم. پسر اینقدر خوشحال بود و آنقدر بالا پایین پرید که حال ما داشت بد می شد. نمی دانستم کجا می رویم و برای چه می رویم. مدتی گذشت و او مرا از جیبش در آورد. چند پسر و دختر دیگر هم دور من جمع شده بودند. یکی کبریت کشید و دُم مرا آتش زد. خیلی سوخت و ناگهان....
یکشنبه 22 اسفند 1400